سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
در قلمرو سکوت
خنده بر لب میزنم تا کس نداند راز من....ورنه این دنیا که ما دیدیم خندیدن نداشت
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 49
بازدید دیروز : 16
کل بازدید : 195418
کل یادداشتها ها : 79
خبر مایه

موسیقی


< << 11 12 >

                              به نام خدا

__________________

 

                                               

داستان بولداگ- داستان عاطفی

 
--------------------------------------------------------------------------------


پسر این آگهی کوتاه را در روزنامه دید: "توله‌ی بولداگ قهوه‌ای با خال‌های سیاه، هر کدام سه دلار." تقریبا ده دلار از راه نقاشی ساختمان درآمد داشت که هنوز به حساب نگذاشته بود. هیچ وقت توی خانه سگ نداشتند.

وقتی این فکر به سرش زده بود، پدر داشت چرت می‌زد و مادر بریج بازی می‌کرد. پرسیده بود فکر خوبی نیست؟ مادر بی‌اعتنا شانه بالا انداخته و یکی از ورق‌هایش را بازی کرده بود. اطراف خانه قدم زد تا بتواند تصمیم بگیرد؛ و این حس وجودش را پر کرد که بهتر است عجله کند پیش از این‌که کس دیگری توله سگ را بخرد. در خیالش توله سگ متعلق به او بود، فقط مال خودش؛ که البته توله سگ هم این را می‌دانست.

در مورد این‌که یک بولداگ قهوه‌ای چه شکلی است تصوری نداشت، اما می‌دانست باید خشن باشد و محکم پارس کند. از فکر خرج کردن سه دلارش دمغ می‌شد، آن هم وقتی که این همه مشکل مالی داشتند و پدرش دوباره ورشکست شده بود. توی آگهی ذکر نشده بود چند تا توله سگ هست؛ شاید فقط دو یا سه تا که ممکن بود تا حالا فروش رفته باشند

.نشانی در خیابان اسکرمرهورن(?) بود که تا به حال اسمش را نشنیده بود. وقتی تلفن کرد زنی با صدای خشن توضیح داد چه‌طور و با کدام خط به آن‌جا برود. باید از بخش میدوود(?) و از خط هوایی کالور(?) می‌رفت، بعد در خیابان چرچ(4) خط را عوض می‌کرد. همه چیز را یادداشت کرد و برای زن خواند. خوشبختانه توله سگ‌ها هنوز فروش نرفته بودند.

بیشتر از یک ساعت طول می‌کشید تا به خانه‌ی زن برسد، یک‌شنبه بود و قطار هوایی تقریبا خالی؛ و نسیم ملایمی که از پنجره‌های باز قطار می‌وزید خنک تر از پایین خیابان بود. پایین، در قطعه زمین‌های خالی و غیر مسکونی می‌توانست پیرزن‌های ایتالیایی را ببیند؛ موهایشان را با دستمال‌های قرمزِ گلدار بسته بودند، خم می‌شدند و دامن‌شان را از گل قاصدک پر می‌کردند. هم‌کلاس‌های ایتالیایی‌اش می‌گفتند از این گل‌ها برای شراب و سالاد استفاده می‌کنند. یادش آمد یک بار وقتی نزدیک خانه‌شان بیسبال بازی می‌کرد، چند تا از آن‌ها را جوید که مثل اشک شور و تلخ بودند.


قطار چوبی قدیمی تکان می‌خورد و تلق‌تلق‌کنان، به آرامی در آن بعد از ظهرِ داغ حرکت می‌کرد. از بالای ساختمانی گذشت که مردها داشتند جلوی خانه‌ها ماشین می‌شستند؛ انگار که دارند فیل‌های داغ و گرما زده را می‌شویند. غبار مطبوعی در هوا معلق بود

.

محله‌ی اسکرمرهورن برایش عجیب بود، با محله‌ی خودشان در میدوود فرق می‌کرد. نمای سنگ قهوه‌ای خانه‌های این‌جا هیچ شباهتی به خانه‌های چوبی محله‌ی خودشان نداشت که سال‌ها پیش در دهه‌ی بیست ساخته شده بود. پیاده‌ روها قدیمی به نظر می‌رسید، با مربع‌های بزرگ سنگی به جای سیمان و علف‌هایی که از لای درز سنگ‌ها بیرون زده بود. می‌توانست حدس بزند یهودی‌ها این‌جا زندگی نمی‌کنند، شاید به خاطر این‌که محله ساکن و بی‌تحرک بود و کسی بیرون نمی نشست تا آفتاب بگیرد و لذت ببرد.

 

بیشتر پنجره‌ها باز بود و آدم‌ها بی‌هیچ حس و حالی روی آرنج خم می‌شدند و به بیرون زل می‌زدند. گربه‌ها روی پله‌های جلو در لمیده بودند. وقتی قطره‌های عرق از پشتش سرازیر شد، صرفا به خاطر گرما نبود، یادش آمد فقط او بود که سگ می‌خواست؛ پدر و مادرش اصلا نظر نداده بودند، و برادر بزرگش گفته بود:" چند دلارت را برای یک توله سگ خرج می‌کنی؟ چی می‌خواهی بدهی بخورد؟" به استخوان فکر کرد؛ و برادرش که همیشه می‌دانست چی درست و چی غلط است، داد زده بود:" استخوان؟! توله‌سگ که دندان ندارد!" زیر لبی گفته بود:"خب، شاید سوپ."


" سوپ؟! می‌خواهی به یک توله سگ سوپ بدهی؟"
یکهو متوجه شد به خانه‌ی زن رسیده. همان‌جا ایستاد. احساس کرد زیر پایش دارد خالی می‌شود، و انگار همه‌ی ماجرا یک اشتباه است، چیزی مثل خواب، یا دروغی که احمقانه سعی می‌کرد از آن دفاع کند. قلبش تندتند می‌زد . حس کرد دارد سرخ می‌شود. کمی عقب رفت. دم چند تا از پنجره‌ها عده‌ای داشتند به او توی خیابان خالی و خلوت نگاه می‌کردند. چه‌طور می‌توانست برگردد وقتی این همه راه آمده بود؟ حس می‌کرد انگار یک هفته یا یک سال توی راه بوده. و حالا بی‌نتیجه، دست خالی برگردد؟

 

شاید لااقل بتواند اگر زن بهش اجازه بدهد نگاهی به توله‌سگ‌ها بیندازد. در فرهنگ‌نامه دو صفحه پر از عکس سگ پیدا کرده بود؛ بولداگ انگلیسی سفید با پاهای خمیده‌ی جلو و دندان‌هایی که از فک زیرین بیرون زده، سگ تریرِ بوستونی سیاه و سفید، و سگ پیت‌بول پوزه‌دراز؛ اما هیچ عکسی از بولداگ قهوه‌ای نبود. تمام چیزی که از بولداگ قهوه‌ای می‌دانست این بود که سه دلار می‌ارزد. دست‌کم باید نگاهی به توله‌سگش بیندازد. به همین خاطر برگشت و همان طور که زن گفته بود زنگ زیرزمین را زد. صدای زنگ آن‌قدر بلند بود که یکه خورد و هول کرد؛ خواست در برود اما فکر کرد اگر درست همان موقع زن در را باز کند و ببیندش، بیشتر خجالت می‌کشد،

 

بنابراین همان‌جا ایستاد در حالی که صورتش خیس عرق بود.
درِ داخلی زیرِ پلکان باز شد، زنی بیرون آمد و از بین میله‌های آهنی غبارگرفته‌ی درِ بزرگِ بیرونی به او نگاه کرد. لباس ابریشمی بلند و گشادی به رنگ صورتی روشن پوشیده بود، و موهای مشکی بلندش روی شانه‌ها ریخته بود. جرات نکرد مستقیم به صورتش نگاه کند. می‌توانست نگرانی زن را حس کند. خیلی سریع پرسید او بوده که آگهی داده؟ رفتار زن بلافاصله عوض شد و درِ بیرونی را باز کرد. کوتاه‌تر از خودش بود و بوی غریبی می‌داد؛ مثل ترکیبی از بوی شیر و هوای خفه و دم‌کرده. همراهش داخل آپارتمان رفت، آپارتمانی تاریک که مشکل می‌شد چیزی را دید،

 

اما می‌توانست صدای واق واق توله سگ‌ها را بشنود. زن باید داد می‌زد تابتواند بپرسد کجا زندگی می‌کند و چند ساله است. وقتی به او گفت سیزده سال دارد، زن دستش را روی دهانش گذاشت و گفت چه‌قدر بزرگ‌تر از سنش به نظر می‌آید. نمی‌توانست بفهمد چرا این موضوع باعث شد خجالت بکشد، غیر از این که احتمالا زن فکر کرده پانزده ساله است؛ فکری که گاهی بقیه هم در موردش می‌کردند. دنبال زن توی آشپزخانه رفت که پشت آپارتمان قرار داشت. آن‌جا روشن‌تر بود و بالاخره توانست دور و برش را ببیند.

 

در یک جعبه‌ی مقوایی که لبه‌های آن نامنظم بریده شده بود تا ارتفاعش کمتر شود، سه تا توله سگ دید همراه مادرشان که به او نگاه می‌کرد و آرام دمش را تکان می‌داد. به نظرش بولداگ نمی‌آمد، اما جرات نکرد چیزی بگوید. فقط یک سگ قهوه‌ای بود با خال‌های سیاه. توله‌سگ‌ها هم عین مادرشان بودند. از خمیدگی گوش‌های کوچولوی توله‌سگ‌ها خوشش آمد، ولی به زن گفت فقط می‌خواسته آن‌ها را ببیند و هنوز تصمیم نگرفته.

 

واقعا نمی‌دانست می‌خواهد چه‌کار کند. برای این‌که به نظر برسد دارد توله‌سگ‌ها را وارسی می‌کند پرسید می‌تواند یکی از آن‌ها را بردارد. زن گفت همه‌ی آن‌ها خوبند و دست دراز کرد توی جعبه، دو تا از آن‌ها را بیرون آورد، روی کف‌پوش آبی گذاشت. توله‌ها اصلا شبیه بولداگ نبودند. خجالت کشید بگوید واقعا آن‌ها را نمی‌خواهد. زن یکی از توله‌ها را برداشت و گفت:" این‌جا!" و آن را روی زانوی پسر گذاشت

.
قبلا هیچ‌وقت سگی را توی دست نگه نداشته بود، و می‌ترسید که بیفتد، به همین خاطر با دقت بغلش کرد. پوست داغ و نرمی داشت. چشم‌های خاکستری‌اش مثل دکمه‌های ریز بود. عصبانی شد که چرا در فرهنگ‌نامه هیچ عکسی از این نوع سگ نبوده. بولداگ واقعی خشن و خطرناک بود، و این توله‌ها فقط سگ‌های قهوه‌ای بودند. در حالی که توله سگ توی بغلش بود، روی دسته‌ی صندلی که روکش سبز داشت نشست، و هنوز نمی‌دانست باید چه تصمیمی بگیرد. حس کرد زن که کنارش نشسته بود به موهایش دست کشید، ولی مطمئن نبود ، چون موهای زبر و کلفتی داشت.

 

هر چه بیشتر زمان می‌گذشت، تصمیم گرفتن برایش سخت‌تر می‌شد. زن پرسید آب میل دارد که گفت بله؛ زن به طرف شیر آب رفت. از فرصت استفاده کرد، بلند شد و توله‌سگ را سر جایش گذاشت. زن در حالی که لیوانی آب در دست داشت برگشت و همان‌طور که لیوان آب را به پسر می‌داد، لباسش را باز کرد و سینه‌هایش را که مثل بالن‌های نیمه پر بود نشان داد و گفت نمی‌تواند باور کند او فقط سیزده سالش است. جرعه‌های آب را که پایین داد، زن یک‌دفعه سرش را به طرف خود کشید و او را بوسید.

 

در تمام این مدت نتوانسته بود به صورتش نگاه کند، و حالا که می‌خواست، جز انبوهی مو چیزی نمی‌دید. دست زن که پایین‌تر رفت، پشت ران‌هایش مور مور شد؛ مثل وقتی که دستش خورده بود به جداره‌ی فلزی و برقدارِ سرپیچ لامپ که داشت سعی می‌کرد حباب شکسته‌اش را باز کند. یادش نمی‌آمد کی روی فرش دراز کشیدند. تنها گرمای زن یادش بود و سرش که محکم و بی‌وقفه به پایه‌ی کاناپه می‌خورد. رسیده بود نزدیک خیابان چرچ. پیش از سوار شدن به خط هوایی کالور، متوجه شد که زن سه دلارش را نگرفته. حالا جعبه‌ی مقوایی کوچک روی زانویش بود با توله‌سگِ توی آن که مثل بچه زار می‌زد. صدای کشیده شدن پنجه‌های توله‌سگ به دیواره‌ی جعبه پشتش را می‌لرزاند. تازه متوجه‌ی دو سوراخی شد که زن بالای جعبه درست کرده بود، و توله‌سگ بینی‌اش را از آن بیرون می‌آورد


.
وقتی طناب را باز کرد و توله‌سگ با فشار دادن درِ جعبه واق واق‌کنان بیرون پرید، مادرش هول کرد و عقب رفت. بعد در حالی که دست‌هایش را در هوا تکان می‌داد انگار که بخواهد حمله کند، فریاد زد:" چه‌کار دارد می‌کند؟" پسر که دیگر ترسش ریخته بود، سگ را بغل کرد و اجازه داد صورتش را لیس بزند؛ بعد نگاه کرد به مادرش که کمی آرام شده بود. مادر پرسید:" گرسنه است؟" و با دهان نیمه باز همان‌طور ایستاد.

 

پسر توله‌سگ را زمین گذاشت، گفت ممکن است گرسنه باشد، و فکر کرد فقط می‌تواند چیزهای نرم بخورد،‌ هرچند دندان‌هایش به تیزی سوزن بود. مادر مقداری پنیر خامه‌ای آورد و تکه‌ی کوچکی از آن را روی زمین گذاشت. توله‌سگ بینی‌اش را به پنیر مالید، آن را بو کشید و شاشید. مادر داد زد:" خدای من!" سریع تکه روزنامه‌ای روی آن انداخت. وقتی مادرش خم شد تا خیسی کف اتاق را پاک کند، گرمای زن یادش آمد؛ خجالت کشید و سر تکان داد. به یک باره اسم زن یادش آمد- لوسل(5) که وقتی روی فرش دراز کشیده بودند بهش گفته بود. درست موقعی که او داشت لباسش را درمی‌آورد، چشم‌‌های بسته‌اش را نیمه باز کرده و گفته بود:" اسمم لوسل است."

 


  
                                                               به نام خدا

ادامه..............................

مادر کاسه‌ای سوپ مرغ که از دیشب مانده بود روی زمین گذاشت. توله‌سگ پنجه‌های کوچکش را بلند کرد و کاسه را برگرداند. کمی سوپ روی زمین ریخته شد. توله‌سگ شروع کرد کفپوش را لیس بزند. مادرش با خوشحالی فریاد زد:" سوپ مرغ دوست دارد!" و به این نتیجه رسید که احتمالا تخم مرغ هم دوست دارد چون فوری آب گذاشت تا جوش بیاید. توله‌سگ کسی را که باید دنبالش می‌رفت شناخت و پشت سر مادر راه افتاد و ورجه وورجه کرد. مادر در حالی که می‌خندید گفت:" دنبال من می‌آید!"
× × ×
روز بعد، وقتی از مدرسه به خانه می‌آمد، از مغازه‌ی ابزارآلات‌فروشی قلاده‌ای هفتاد و پنج سنتی خرید. آقای شوکرت(6) طنابی هم به قلاده بست. هر شب موقع خواب یاد لوسل می‌افتاد، انگار که چیزی گرانبها را از جعبه‌ی خصوصی‌اش بیرون می‌آورد؛ و حسرت می‌خورد که کاش جرات داشت بهش تلفن بزند تا دوباره با او باشد. توله‌سگ که اسمش را روور(7) گذاشته بودند هر روز بزرگ‌تر می‌شد، هر چند هنوز هیچ نشانی از خصوصیات یک سگ بولداگ نداشت. نظر پدر این بود که روور باید در زیرزمین زندگی کند. آن‌جا خیلی تنها بود و اصلا پارس کردنش قطع نمی‌شد. مادر می‌گفت:" دلتنگ مادرش است."

 

پسر هر شب روور را لابه‌لای تکه پارچه‌هایی در یک سبد رخت آن پایین می‌گذاشت، و بعد از این‌که پارس کردن‌‌هایش تمام می‌شد اجازه داشت توله‌سگ را بالا بیاورد و توی آشپزخانه بخواباند؛ همه از این آرامش خوشحال بودند. مادر روور را به خیابان می‌برد تا قدم بزند. طناب قلاده را به قوزک پایش می‌بست و حسابی خودش را خسته می‌کرد تا مدام حرکت‌های زیکزاکی توله‌سگ را دنبال کند مبادا بر اثر کشیده شدن طناب صدمه‌ای بهش بزند. همیشه نه، اما گاهی که پسر به روور نگاه می‌کرد، یاد لوسل می‌افتاد و گرمایی که دوباره می‌توانست حس کند. روی پله‌های ایوان می‌نشست و در حالی که توله‌سگ را نوازش می‌کرد، به لوسل فکر می‌کرد، به ران‌هایش. هنوز نمی‌توانست چهره‌اش را مجسم کند. تنها موهای بلندِ مشکی و گردن گنده‌اش را به یاد می‌آورد


.
یک روز مادرش کیک شکلاتی پخت و روی میز آشپزخانه گذاشت تا سرد شود. کیک، دست‌کم، بیست سانتی ضخامت داشت و معلوم بود خوشمزه است. این روزها خیلی چیزها طراحی می‌کرد؛ طرح‌هایی از قاشق و چنگال، جعبه سیگار، یا گاهی گلدان چینی مادرش با عکس اژدهای روی آن، و هر چیزی که به نظرش به درد طراحی می‌خورد. کیک شکلاتی را روی صندلی نزدیک میز گذاشت و مدتی را صرف کشیدن طرحی از آن کرد. بعد بیرون رفت و با لاله‌هایی که پاییز گذشته کاشته بود سرگرم شد.

 

بعد هم تصمیم گرفت دنبال توپ بیسبال بگردد که تابستان گذشته گم کرده بود و اطمینان داشت- یا تقریبا اطمینان داشت که باید در زیرزمین توی جعبه‌ی مقوایی لابه‌لای خرت و پرت‌هاباشد. هیچ وقت با دقت ته جعبه را نگشته بود. وقتی داشت از راه حیاط، زیر ایوان پشتی، داخل زیرزمین می‌رفت متوجه شد شکوفه‌ای روی یکی از شاخه‌های نازکِ درخت گلابی که دو سال پیش کاشته بود، درآمده. تعجب کرد، همراه با حسی از غرور و موفقیت.

 

سی و پنج سنت برای گلابی و سی سنت برای درخت سیبِ توی خیابان کورت(8) پول داده بود و آن‌ها را به فاصله‌ی دو متری همدیگر کاشته بود؛ طوری که بالاخره یک روز بتواند تختخوابی مثل ننو بین آن‌ها ببندد، شاید سال آینده. هنوز تنه‌ی درخت‌ها ضعیف و جوان بودند. همیشه دوست داشت به این دو تا درخت زل بزند، چون خودش آن‌ها را کاشته بود. احساس می‌کرد درخت‌ها می‌دانند دارد به آن‌ها نگاه می‌کند، حتا به نظرش درخت‌ها هم داشتند به او نگاه می‌کردند. حیاط پشتی به نرده‌های چوبی با ارتفاع ده متر منتهی می‌شد که دور زمین اراسموس(9) بود، جایی که آخر هفته‌ها تیم‌های بیسبال نیمه‌حرفه‌ای بازی می‌کردند، تیم‌هایی مثل خانه‌ی دیوید(10) و یانکی‌های سیاه با بازی سچل پیگ(11) که مثل بهترین پرتاب‌کننده‌های کشور بازی می‌کرد اما چون سیاه‌پوست بود مسلما نمی‌توانست در لیگ‌های بزرگ بازی کند. تیم خانه‌ی دیوید همگی ریش‌های بلندی داشتند.

 

هیچ وقت علتش را نفهمیده بود؛ شاید یهودی‌های متعصبی بودند، هر چند معلوم هم نبود این طور باشد.یک پرتاب آزاد خیلی بلند از سمت راست زمین می‌توانست توپ را توی حیاط بیندازد؛ همان توپی که دوباره گمش کرده بود و حالا یادش افتاده بود دنبالش بگردد. در زیرزمین جعبه را پیدا کرد و خرت و پرت‌های توی آن را کنار زد؛ یک جفت دستکش پاره‌ی بازیکن دریافت‌کننده‌ی توپ، لنگه‌ای دستکش دروازه‌بانی هاکی که فکر می کرد گم شده، چند تا ته مداد و یک بسته مداد شمعی، و مجسمه‌ی کوچک و چوبی مردی که وقتی نخی را می‌کشیدی بازوهایش بالا و پایین می‌رفت. در این حال، صدای واق واق روور را از بالا شنید؛‌صدایی که عادی نبود- پارس‌های پیوسته، واضح و بلند.

 

دوید طبقه‌ی بالا و مادرش را دید که از طبقه‌ی دوم به اتاق نشیمن می‌آید در حالی که پرِ لباس بلند و گشادش توی هوا چرخ می‌خورد و ترسی آشکار در چهره‌اش موج می‌زد. می‌توانست صدای خراش پنجه‌های توله‌سگ را روی کفپوش خانه بشنود. با عجله به آشپزخانه رفت. توله سگ دایره‌وار می‌چرخید و زوزه می‌کشید. متوجه‌ی شکم ورم‌کرده‌اش شد. کیک روی زمین بود و بیشترش خورده شده بود. مادر فریاد زد:" کیکم!" و ظرف کیک را همراه باقیمانده‌ی آن برداشت و بالا نگه داشت تا از دسترس توله‌سگ دور باشد، هر چند چیز زیادی از آن نمانده بود.

 

پسر سعی کرد روور را که به طرف اتاق نشیمن فرار می‌کرد، بگیرد. مادر پشت سرش فریاد زد:" فرش!" روور حالا در دایره‌ی بزرگ‌تری می‌چرخید و از دهانش کف بیرون می‌زد. مادر فریاد زد:" به پلیس تلفن کن!" یکهو توله‌سگ افتاد و روی پهلو دراز کشید. به زحمت نفس می‌کشید و خرخر می‌کرد. از آن‌جا که هیچ وقت توی خانه سگ نداشتند، چیزی درباره‌ی دامپزشک نمی‌دانستند. پسر از دفتر تلفن شماره‌ی انجمن مبارزه با بدرفتاری نسبت به حیوانات را پیدا کرد و به آن‌ها تلفن زد. می‌ترسید به روور دست بزند. وقتی بهش نزدیک می‌شد، دستش را گاز می‌گرفت.


وانتی مقابل خانه ایستاد. پسر بیرون رفت و دید مرد جوانی دارد قفس کوچکی را از پشت ماشین برمی‌دارد. به او گفت که سگ تمام کیک را خورده، اما مرد توجهی نکرد، داخل خانه شد، لحظه‌ای ایستاد و به روور که هنوز آهسته پارس می‌کرد و روی پهلو افتاده بود نگاه کرد. مرد توری روی روور انداخت، بعد گذاشتش توی قفس. توله‌سگ سعی می‌کرد فرار کند. مادر پرسید:" فکر می‌کنید چه بلایی سرش آمده؟" و با تنفر دهانش را کج و کوله کرد، حسی که پسر هم در خودش احساس می‌کرد. مرد گفت:" معلوم است که یک کیک خورده." بعد قفس را بیرون برد و توی واگن تاریک پشت وانت گذاشت.

 

پسر پرسید:" با او چه کار می‌کنید؟" مرد با عصبانیت گفت:" شما سگ را می‌خواهید؟" مادر که ایستاده بود روی پلکان جلوی در و حرف‌های آن‌ها را می‌شنید، با ترس، بدون این‌که خشی توی صدایش باشد، بلند گفت:" ما نمی‌خواهیم توله‌سگ را نگه داریم." و به مرد جوان نزدیک شد. " نمی‌دانیم چه طور ازش نگه‌داری کنیم. شاید کسی که بلد باشد چه طور از سگ‌ها نگه داری کند، آن را بخواهد."

 

مرد جوان بدون توجه سر تکان داد، پشت فرمان نشست و دور شد.
پسر ومادرش وانت را با نگاه تا پیچِ سرِ خیابان دنبال کردند. فضای داخل خانه، ساکت و دلمرده بود. حالا دیگر درباره‌ی کارهای روور نگران نبود؛ نگران فرش‌ها یا جویدن اسباب و اثاثیه، یا این که آیا آب خورده، یا به غذا احتیاج دارد یا نه. هر روز وقتی از مدرسه برمی‌گشت یا وقتی از خواب بیدار می‌شد، روور اولین چیزی بود که به سراغش می‌رفت. همیشه نگران بود روور کاری انجام بدهد که پدر و مادرش را عصبانی کند. حالا همه‌ی آن نگرانی‌ها از بین رفته بود، همین‌طور همه‌‌ی دلخوشی‌اش؛ و خانه ساکت و دلمرده بود


.
به آشپزخانه برگشت و سعی کرد به چیزهایی که می‌توانست بکشد فکر کند. روزنامه‌ای روی یکی از صندلی‌ها قرار داشت، آن را باز کرد و آگهی جوراب زنانه‌ی ساکس(12) را دید که زنی لباس بلندش را عقب زده بود تا ساق پایش را نمایش بدهد. شروع کرد آن را کپی کند و دوباره یاد لوسل افتاد. می‌توانست به او تلفن کند و دوباره پیشش برود. شک داشت. اگر در مورد روور می‌پرسید،‌ مجبور بود دروغ بگوید. یادش آمد که زن چه‌طور روور را بغل کرده بود و حتا دهانش را بوسیده بود. واقعا توله‌سگ را دوست داشت.

 

چه طور می‌توانست بهش بگوید توله‌سگ رفته. یکهو به فکر افتاد تلفن کند و بگوید خانواده‌اش می‌خواهند توله‌سگ دیگری بخرند تا هم‌بازی روور شود. بنابراین باید وانمود می‌کرد که هنوز روور را دارد؛ یعنی دو تا دروغ بگوید، و این کمی می ترساندش. دروغ‌ها زیاد نبود. سعی کرد به خاطر بسپارد؛ اول این که هنوز روور را دارند، دوم این که برای خرید توله‌سگ دیگر جدی است، و سوم، که بدترین قسمت ماجرا بود، این که وقتی کارش با زن تمام شد بگوید متاسفانه نمی‌تواند توله‌سگ دیگری بخرد، چون… چرا؟ فکر آن همه دروغ خسته‌اش کرد.


بعد که دوباره به گرمای زن فکر کرد، احساس کرد سرش دارد می‌ترکد؛ و این ایده از ذهنش گذشت که وقتی کارشان تمام شد، ممکن است زن اصرار کند توله‌سگ دیگری ببرد، یا مجبورش کند. تازه، زن که سه دلارش را نگرفته بود و روور در واقع نوعی هدیه بود. بد می‌شد اگر پیشنهاد بردن توله‌سگ دیگر را رد می‌کرد، مخصوصا که به همین بهانه دوباره پیش زن آمده بود. جرات نکرد بیشتر فکر کند.

 

ترجیح داد ذهنش را از همه چیز خالی کند اما فکرها، دزدکی و آرام، دوباره به سراغش آمدند. کاش می‌شد راهی برای نگرفتن توله‌سگ پیدا کرد. شاید وقتی پیشنهاد زن را رد می‌کرد و فقط یک آن صورتش را می‌دید، می‌فهمید چه قدر گیج، یا بدتر، چه قدر عصبی است. آره، ممکن بود زن به شدت عصبانی شود و بفهمد تنها چیزی که پسر به خاطرش این همه راه زده و آمده، خودِ زن بوده و خرید توله‌سگ بهانه است. شاید زن احساس کند بهش توهین شده، یا حتا به او سیلی بزند. پس چه‌کار باید می‌کرد؟ نمی‌شد که با یک زن گنده بجنگد. به ذهنش رسید شاید تا حالا توله سگ‌ها را فروخته باشد؛ سه دلار که پولی نبود. بعد چی؟ معذب بود و شک داشت.


فکر کرد تلفن بزند و بگوید می‌خواهد دوباره پیشش برود و او را ببیند، بدون این که حرفی از توله‌سگ بزند. به این ترتیب، فقط باید یک دروغ بگوید؛ که هنوز روور را دارد و همه‌ی خانواده دوستش دارند. به طرف پیانو رفت و چند آکوردِ بم گرفت، شاید آرام شود. درست و حسابی بلد نبود پیانو بزند، ولی عاشق این بود که آکوردهایی از خودش دربیاورد و بگذارد ارتعاش اصوات موسیقی بازوهایش را بلرزاند.

 

حس کرد چیزی توی وجودش رها شد و یکهو پایین ریخت. انگار آدم دیگری شد، متفاوت با کسی که تا به حال بود؛ نه خالی و پاک، که معذب به خاطر رازها و دروغ‌هایش- تعدادی گفته شده و تعدادی گفته نشده- و همه‌ی این‌ها به قدر کافی نفرت‌آور بود که خانواده او را از خود براند. سعی کرد با دست راست یک ملودی بسازد و با دست چپ، آکوردهای هماهنگ پیدا کند. شانسی داشت چیز قشنگی می‌زد.

 

تعجب کرد که چه طور آکوردها آرام محو می‌شوند، ناهماهنگ، اما آرام؛ انگار با ملودیی که می‌نواخت حرف می‌زد. مادرش متعجب داخل اتاق آمد. با خوشحالی فریاد زد:" چه اتفاقی دارد می‌افتد؟" مادر می‌توانست فی‌البداهه بنوازد، و در تلاش ناموفقی سعی کرده بود به پسر هم یاد بدهد، چون معتقد بود پسر گوش موسیقایی قویی دارد و بهتر است چیزی را که می‌شنود بنوازد تا این که از روی نت بزند.

 

مادر آمد بالا سر پیانو، کنار پسر ایستاد و به دست‌های او نگاه کرد. همیشه آرزو می‌کرد کاش پسرش نابغه بود. خندید:" تو این ملودی را ساخته‌ای؟" تقریبا داشت فریاد می‌زد، اگر چه نزدیک هم بودند. پسر فقط سر تکان داد، جرات نکرد حرف بزند مبادا چیزی را که همین‌طوری پیدا کرده بود، از دست بدهد. همراه مادرش خندید و خوشحال بود که به شکل رازآلود و شگفت‌انگیزی تغییر کرده و انگار آدم دیگری شده. در عین حال، مطمئن نبود باز هم بتواند این‌گونه بنوازد

 

به این آدرس حتما سر یزنید وبلاگ دومم
                                                      http://tofanezard.blogfa.com

  

 


                       به نام خالق بی همتا

 

 

 

 

 

 

                    ای جهان از آن بزدلان نیست

 

سراسیمه مشو!

دغدغه ای پیروزی یا شکست را کنار بگذار.

خود را به اراده کاملا غیر خودخواهانه بسپار وتلاش کن!

بدان که ذهنی که آمده  تا پیروز شود

خود را به اراده ای مصمم پیوند می دهد و با او می ماند.

در بطن میدان مبارزه زندگی . زندگی کن !

آرام ماندن در زاویه یا به هنگام خواب کار دشواری نیست.

در گرداب ودر مرکز دیوانگی عمل بایست و خود را به کانون آن برسان.

اگر آن نقطه اتکا را یافته باشی دیگر نمی توان از آن جدایت کرد

 

 

  

              Featured Images

 

 

                      this world is not for cowards

  do not fly.  

look not for success or failure 

join yourself to the perfectly unselfish

 willand work on .

know that the mind which is

born to succeed joins it self

to a determined will and perseveres.

live in the midst of the baattle of life

anyone can keep calm  in a cave or

when asleep. stand in the whirl

and madness of action and reach the center.

if you have found the center.

you  cannot be moved.

 

 

 به وبلاگ دووم حتما سر بزنید

 

                                     http://tofanezard.blogfa.com

 

 


  

           به نام خالق گیتی

 

 

 

 

تقدیم به پدر و مادرم:

 

برای مادرم که مهرش در دلم گرامی و مقدس است

 

برای او که سر چشمه کنجکاوی سالهای  کودکی ام بود.

 

او که با گفتن آن همه قصه های قدیمی لذت خیال و شگفتی را به من هدیه داد

 

به پدرم که مهرش بنایی شد برای تلاش پر شورم در کسب دانش

 

و او که سالهای رشد مرا سرشار از حکمت کرد

 

به او که به همدردی با انسان فرایم خواند

 

شکوه نگرش او هنوز سراپای وجودم را فرا گرفته است.

 

 

 

از شما سپاسگزارم  برای آن کنجکاوی که همواره و بی وقفه به جستجویم وا می داشت

 

 

از شما سپاسگزارم برای آن اشتیاق که احساس مسئولیت نسبت به همنوع را در من شعله ور می سازد

 

 

شما به من زندگی و عشق را ارزانی داشتید

 

اما فراتر از همه .

 

 شما دلیلی بودید برای آنچه که امروز از زندگی خواهم

 

و این نوشته را در پاسخ به محبت شما که اولین رهبرانم بودید تقدیمتان می کنم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

به این آدرس حتما سر بزنید

<> http://tofanezard.blogfa.com            

 

 

 

 


  

                به نام خالق بی همتا

 

همیشه با بدست آوردن کسی که دوستش داری نمی توانی صاحبش شوی.گاهی وقتها لازم است که از او بگذری تا بتوانی صاحبش شوی. همه ما با اراده دنیا می آییم: با حیرت زندگی میکنیم و با حسرت میمیرم

 

                                        مرد زاهد

 

مرد زاهدی که در کوهستان زندگی می کرد، کنار چشمه ای نشست

 

 تا آبی بنوشد و خستگی در کند. سنگ زیبایی درون چشمه دید. آن را

 

 برداشت و در خورجینش گذاشت و به راهش ادامه داد.

 

در راه به مسافری برخورد کرد که از شدت گرسنگی با حالت ضعف

 

افتاده بود. کنار او نشست و از داخل خورجینش نانی بیرون آورد و به او

 

 داد.

مرد گرسنه هنگام خوردن نان، چشمش به سنگ گران بهای درون

 

 خورجین افتاد. نگاهی به زاهد کرد و گفت: «آیا آن سنگ را به من می

 

 دهی؟» زاهد بی درنگ سنگ را درآورد و به او داد.

 

مسافر از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. او می دانست که این

 

 سنگ آنقدر قیمتی است که با فروش آن می تواند تا آخر عمر در رفاه

 

 زندگی کند، بنابراین سنگ را برداشت و باعجله به طرف شهر حرکت

 

 کرد.

چند روز بعد، همان مسافر نزد زاهد آمد و گفت: «من خیلی فکر کردم،
 
 تو با این که می دانستی این سنگ چه قدر ارزش دارد، خیلی راحت
 
 آن را به من هدیه کردی.» بعد دست در جیبش برد و سنگ را در آورد
 
 و گفت: «من این سنگ را به تو برمی گردانم ولی در عوض چیز گران
 
 بهاتری از تو می خواهم. به من یاد بده که چگونه می توانم مثل تو
 باشم؟» 
 
 
 
 
                  
به این آدرس حتما سر بزنید
http://tofanezard.blogfa.com
 
 
 

 


  

                                                    به نام خالق بی همتا

 

 

 

              زندگی شما انعکاس درون شماست...

 

جهانی که در آن زندگی می کنیم کاملا قانونمند است و رنج هایی که

می بریم هدفی در زندگی ما داردو آن آموختن چیزی به ماست. ما باید به

 دنبال یافتن درس های آنها باشیم. جهان انعکاس باورهای شماست و

آنچه را که هستید به شما باز می تاباند.نقطه تمرکز شما کجاست؟....به

 درون خود نگاه کنید،خود را ابراز کرده و گرامی بدارید.به این معنا که خود

 را دقیقا همانطور که هستید بپذیرید و دوست بدارید.مثبت و منفی هر دو

 درون شماست و شما باید هر دو را بپذیرید و برای کامل بودن جنبه

تاریک خود را تصدیق کنید و بپذیرید.در مورد آنچه می خواهید فکر کنید و

مسئولیت خود و اعمالتان را بپذیرید.دنیای اطراف شما یک آینه است، آینه

 ای برای هر چیزی که شما فکر می کنید یا باور دارید.این افکار و باورها

 دنیای شما را می سازند.هر چیزی را که فکر می کنید و انتظار دارید به

 دست می آورید.به اطراف خود که آینه شماست نگاه کنید و ببینید چه

 چیزی را می خواهید تغییر دهید.سپس توجه خود را به درون بازگردانید و

 آنچه را منعکس کننده این وضعیت است در خود بیابید و این جنبه از خود

 را تغییر دهید. در نور گام بردارید و از تاریکی نترسید

 

ثروتمندان اینگونه می اندیشند... ( )

 

اغلب انسانهایی که در پی کسب درآمد بیشتری هستند،واقعا نمی دانند

 که از کجا باید شروع کنند،آنها فقط می دانند که می خواهند ثروتمند

شوند اما اینکه نقطه شروع کجاست،برای بسیاری از آنها سوال

است.البته بعضی با اندکی افزایش درآمد قانع می شوند اما آنهایی که در

 پی کسب ثروت فراوانی هستند،این سوال ذهنشان را مشغول کرده که

*از کجا باید شروع کنم؟* ایمان داشته باشید که می توانید ثروتمند

شوید. اگر کسی گام اول را که ایمان به ثروتمند شدن است ،محکم

برندارد،حتی اگر به طور اتفاقی هم ثروتمند شود،بعید است بتواند مدت

زیادی در این وضعیت بماند چون در باور ذهنی خود هنوز فقیر است.

 محدودیت در کسب موفقیت ،ثروتمند شدن و پیشرفت،ناشی از

محدودیتهای ذهنی است که خودمان ایجاد کننده آن هستیم. همین الان

 قلم و کاغذی بردارید و ? دقیقه به سازمان فکر خود نیم نگاهی

بیندازید.باورهایی را که مانعی برای پیشرفت و موفقیت و ثروتمند شدن

شما در ذهنتان وجود دارد،یادداشت کنید و این موانع را از ذهن خود بیرون

 کنید.باید به خود بقبولانید که شایستگی غیرقابل تصورترین هدیه های

 زندگی را در دنیا دارید. چه بسا هر روز فرصتهای ارزشمندی در کنار ما

پدید می آیند یا گاهی ذهن خلاق انسانی ،الهاماتی در تفکر ما می

دمد،که تنها به دلیل باور نداشتن به توانایی پیشرفت و موفقیت به این

فرصتها پشت پا می زنیم.تردیدی نیست که انسان به طوری طبیعی و

فطری در عرصه های مادی و معنوی قابلیت پیشرفت بی انتهایی دارد

............................................................................................

 

 

 

 

 


  

   به نام آنکه غربت را بنا کرد                        جدایی را نصیب جان ما کرد

  

 

                 بیا در کوچه باغ شهر احساس
                 شکست لاله را جدی بگیریم
                  اگر نیلوفری دیدیم زخمی
                 برای قلب پر دردش بمیریم
                 بیا در کوچه های تنگ غربت
                برای هر غریبی سایه باشیم
               بیا هر شب کنار نور یک شمع
               به فکر پیچک همسایه باشیم
                 بیا ما نیز مثل روح باران 
                به روی یک رز تنها بباریم
                 بیا در باغ بی روح دلی سرد
                 کمی رویا ی نیلوفر بککاریم
                 بیا در یک شب آرام و مهتاب
                 کمی هم صحبت یک یاس باشیم
                 اگر صد بار قلبی را شکستیم 
                  بیا یک بار با احساس باشیم
                  بیا به احترام قصه عشق
                   به قدر شبنمی مجنون بمانیم
                     بیا گه گاه از روی محبت
                    کمی از درد لیلی بخوانیم
                    بیا از جنگل سبز صداقت
                   زمانی یک گل لادن بچینیم
                     کنار پنجره تنها و بی تاب
                        طلوع آرزوها را ببینیم
                   بیا یک شب به این اندیشه باشیم
                     چرا این آبی زیبا کبود است
                      شبی که بینوا می سوخت از تب
                      کنار او افق شاید نبوده ست
                      بیا یک شب برای قلبهامان
                    ز نور عاطفه قابی بسازیم

 

 

 


بیابان

 

یکی بود یکی نبود...کلاغه به خونش نرسید. 

نمی دونم کی و کجا توی یه بیابون بزرگ (خیلی بزرگ) یه مردی گم شده بوداون کی بود؟ خودش هم نمیدونست. هر چی فکر می کرد یادش نمیود نه میدونست کجاست! و نه می دونست کی اون رو اینجا آورده؟! تنها چیزی رو که خوب می دونست تشنگی بود و گرمای آفتاب که انگار خیال نداشت از وسط آسمون اونور تر بره . اون تنها توی بیابون بود و هر طرفش رو که نگاه می کرد بیابون بود و شن های طلایی، انگار اونجا هیچ موجود زنده ای وجود نداشت. غریبه به دنبال آب می دوید می دوید و می دوید.انقدر دوید که دیگه خسته شد .به خدا گفت ای خدای مهربون من تشنمه آب می خوام آخه دلت میاد اینجوری بمیرم ؟؟یه چشمه ای یه بارونی یه لیوان آبی چیزی آخه .

 

.............................................................................................................ادامه

 خدا دلش سوخت، یه فرشته رو فرستاد تا براش آب بیاره ولی یه شرط گذاشت : اون شرط هم این بود "نباید چشماش رو باز کنه و فرشته رو ببینه" و فقط باید آب بخوره هر چقدر که می خواد.مرد با خوشحالی قبول کرد.بطرف آب دوید همونطور که فرشته صداش می کرد به سمت آب رفت.یه آب خنک بهشتی یه آبی که هر چقدر می خورد تشنه تر می شد و بازم می خواست بخوره یه لحظه حس کرد چقدر هوا خنکه،  وقتی آب رو خورد و سیراب شد با خودش گفت بذار یه کوچولو، فرشته رو نگاه کنم ببینم چه شکلیه.تا چشاش رو باز کرد دیگه نه از فرشته خبری بود و نه از آب، حالا باز هم تنها بود.فرق تنهایی الانش با قبل این بود که حالا خدا رو از خودش رنجونده بود. دیگه روش نمی شد از خدا بخواد می دونست خدا می بخشه ولی روش نمیشد.

چند روز همینطور گذشت. شگفت زده بود چرا گشنش نمیشه فقط تشنه و تشنه تر میشه، باز هم تشنه بود تنهایی بهش فشار میاورد و آفتاب داغ بیابون که انگار همونجا قرار بود بمونه؛ تو اون بیابون شب وجود نداشت و همیشه روز بود همیشه هوا گرم بود.غریبه احساس تشنگی عجیبی می کرد،از تشنگی میخواست گریه کنه ولی اشکی نداشت.همینطور تو بیابون سر گردون بود و فریاد میزد "خدا تشنمه، خدا کمکم کن، خدا منو ببخش".

خدا منتظر بود ببینه فرشته ها دلشون به حال مرد می سوزه یا نه تا اینکه یه روز یکی از فرشته ها که خیلی مهربون بود رفت پیش خدا بهش گفت"ای خدا این مرد خیلی تشنس بذار یه کم آب بهش بدیم " خدا به فرشته گفت"این مرد یه بار اشتباه کرده و من نمیتونم به این راحتی بهش آب بدم ولی شرط داره" فرشته گفت"قبوله" و خدا هم شرطش رو گفت"تو باید به زمین بری و به اون آب بدی، اون مرد حق داره رویز سه جرعه بخوره اگه بیشتر بشه هم تو مجازات میشی هم اون" و فرشته قبول کرد.

فرشته یا اولین فرشته هایی که به زمین می رفتن به زمین رفت و به شکل چشمه ای در اومد ،یه چشمه با چند تا درخت دور و برش( یه چشمه بهشتی ).

مرد هنوز سرگردون و تشنه بود.سر گردون بود تا اینکه از دور درختا رو دید، با سرعت به طرفشون دوید، تا چشمه رو دید و خواست از لب چشمه آب بخوره چشمه تبدیل به فرشته زیبایی شد (یه فرشته خیلی زیبا) فرشته شروط خدا رو به مرد گفت و غریبه هم قبول کرد.و شروع کرد از لب چشمه آب خوردن،آبی به شیرینی عسل برای غریبه تشنه اون سه جرعش رو نوشید و بعد (برای اولین بار) زیر همون درخت ها روی پای فرشته به خواب رفت .

چند وقت همینجور می گذشت مرد دوباره رنگ روش برگشته بود و به نوعی دوباره داشت زندگی می کرد اون آب حیاط رو از لب فرشته می نوشید و فرشته هم خوشحال بود.فرشته برای اون از آسمون و خدا و فرشته های دیگه می گفت، مرد هم از تنهاییاش از زجر هایی که کشیده...

و خداهم خوشحال بود از اینکه این دو بدین حد به هم علاقه مند شدن، خدای مهربون می خواست فرشته رو انسان کنه حتی از فرشته هم پرسیده بود و فرشته با کمال میل قبول کرده بود اما...

...اما شیطان ناراحت بود. شیطان نمی تونست خوشی این دو رو ببینه هر شب به خواب غریبه میومد و بهش می گفت :"تو اگه چهار جرعه از لب فرشته بنوشی اون موقع همه بیابان مثل بهشت میشه و فرشته هم به شکل انسان در میاد " ، مرد این خواب رو هر وقت می خوابید می دید ولی حرفی به فرشته نمی زد.تا اینکه یه روز وسوسه شد. خوابش رو برای فرشته تعریف کرد .فرشته بهش گفت"شجاع شدی غریبه". اما لذت حرفهای شیطان قدرت تفکر رو از غریبه گرفته بود .اون نفهمید چی کار میکنه و فرشته هم که به مرد علاقه پیدا کرده بود، جلوش رو نگرفت و مرد غریبه - چهار- جرعه نوشید .

ناگهان آسمان سیاه شد .رعد و برق و طوفان شروع شد همه شن ها به هوا رفتند و چرخ می خوردند مرد هم بهمراه اونا به هوا رفت، انقدر چرخید تا به زمین افتاد که بیهوش شد.وقتی به هوش اومد دید نه از فرشته خبری هست نه از چشمه نه از درخت، مرد بهت زده دور و برش رو نگاه می کرد هنوز نمی دونست چی کار کرده دوباره مثل دفعه اولی بود که تو این بیابون افتاده بود . نه اندفعه یه چیزهایی یادش اومد یه فرشته؛ تا به یاد فرشته افتاد، لباش آویزون شد بغض تو گلوش گرفته بود یه فریاد تو گلوش بود دیگه نمی تونست داد بزنه داشت خفه می شد، شروع کرد به دویدن همه جا رو به دنبال فرشته دوید .ولی نه، فرشته نبود.یه جا زیر آفتاب نشست هنوز آفتاب می سوزوند هنوز آفتاب تو سرش بود درست همون بالا. یاده فرشته افتاد یاده اینکه گفته بود نباید بیشتر از 3 بوسه به لبش بزنه نباید چهار جرعه بنوشه بغضش اومد بالا مثل یه چشمه که از اعماق زمین داره می جوشه جوشیدنش رو احساس میکرد .چشماش پر شده بود پره پر اما باز هم نمی تونست گریه کنه، با خودش فکر کرد؛ اون تشنه نبود حالا تنها حسی که داشت تنهایی بود و عشق یه عشق نابود شده تا به یاد عشق افتاد، یه قطره اشک از چشمش اومد بیرون غلطید روی گونش از کنار دهنش و از روی ریشهای بلندش پایین اومد و به زمین افتاد.ناگهان دوباره طوفان شد نه طوفان نبود یه چیزی داشت به عقب هلش میداد یه چیزی مثل یه شیشه بزرگ همینجوری رفت عقب و دوباره پرتاب شد .دوباره از هوش رفته بود.

وقتی بیدار شد اون واحه رو دید و فرشته رو که همونجایی که اشکش افتاده بود نشسته بود و داشت گریه می کرد. بلند شد نمیدونست خوشحاله یا ناراحت ولی دوید ودوید.تق کلش خورد به چیزی محکم تر از سنگ بله اون شیشه دور فرشته بود.خدا داشت اون رو مجازات میکرد .هر چی داد زد انگار فرشته صداش رو نمی شنید.اون فرشته رو میدید ولی نمی تونست به اون نزدیک شه،می خواست از اونجا بره ولی فرشته چی؟؟ مرد حالا خیلی ناراحت تر از قبل بود نمیدونست چی کار کنه .

 ناگهان واحه غیب شد و جای دیگه ای ظاهر شد مرد تا اونجا دوید دیگه شیشه نبود، تا اومد به فرشته برسه اون غیب شد و جای دیگه ای ظاهر شد . دوباره دوید تا اومد فرشته رو بگیره از دستاش مثل ماهی لیز خورد و غیب شد دوباره جی دیگه ظاهر شد.نه می تونست از فرشته بگذره نه م تونست بدوه ولی می دوید...

روایت شده تا قیامت این جریان ادامه داره و اون کسی که گریه می کنه فرشته نیست. فرشته رو خدا بخاطر مهربونیش بخشید.اما فرشته هم از آسمون برای مرد گریه می کرد. مردبخشیده نشد و باید تا ابد تشنه و تنها به دنبال فرشته بدوه.

( شاید غریبه دوست داشت هیچ وقت فرشته رو ندیده بود.شاید فکر میکرد اگه تا ابد تشنه میموند بهتر از این بود که تا ابد در حسرت عاشق بمونه.شاید اگه مردک از ته دلش فرشته رو می خواست خدا بهش میداد ولی شاید نخواست. نمیدونم.)

 

البته من از اینجا یه استغفرا... میگم که دروغ به خدا بستم و از همه فرشته ها و غریبه ها هم معضرت می خوام که اسمشون تو این داستان اومده ...

خدا همرو از شره شیطان آزاد کنه (اوه) 

 

 

 

 

 

 

                    


یه جوک هم بگم لال از دنیا نرم:

 

از یه دیوونه می پرسن چرا دیوونه شدی ؟
میگه :من یه زنی گرفتم که یه دختر 18ساله داشت.دختر زنم با بابام ازدواج کرد...در نتیجه زن من مادرزن پدرشوهرش شد...از طرفی دختر زن من که زن بابام بود،پسری زایید که میشد برادر من و نوه زنم پس نوه منم می شد.
در نتیجه من پدربزرگ برادر تنیه خودم بودم...چن روز بعد زن من پسری زایید که زن پدرم خواهر تنیه پسرم و مادر بزرگ او شد.
در نتیجه پسرم برادر مادر بزرگ خودش بود
از طرفی چون مادر فعلیه من یعنی دختر زنم خواهر پسرم بود در نتیجه من خواهر زاده پسرم بودم
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!ضمنن پدربزگ اون
شما هم دیوونه شدید؟

 

 

به این آدرس هم حتما سر بزنید           http://tofanezard.blogfa.com

 

دوستون دارم.........................................................................................


  
+ سلام ما بعد از مدتی بروز شدیم






طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ