خدا
روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت : " می آید. من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد. " و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند ، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : " با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست ! " گنجشک گفت : " لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود ؟ چه می خواستی از لانه محقرم، کجای دنیا را گرفته بود ؟ " و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند.خدا گفت : " ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. " گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود. خدا گفت : " و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی..." اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد...!
یا حق
این بار هم تو را می یابم
در هیاهوی یک التهاب ناب
که صداقت را معنا می کند
تو را آغاز می کنم
به روی برگهای سپید
تا برگهای دفتر زندگییم
آرام ،آرام از روح ترانه هایت لبریز شوند
باز می گردم به آغاز
به ابتدای نگاه تو
به اوج احساسهای بی نشان
دوست داشتن
رمزی برای رهایی از تکرار است
دوست د اشتن
رسیدن به اوج جاودانگی باورهای ماست
ولی افسوس...
آن زمان که باید دوست بداریم کوتاهی میکنیم
آن زمان که دوستمان دارند لجبازی میکنیم
و بعد...
برای آنچه از دست رفته آه میکشیم
پس هیچ وقت دریغ نکنیم
برای دوست داشتن
وبلاگ دوران زندگی بروز شد سر بزنید
خدا نشناس..............................تاریک است. میشنوم صدای "صاد" و "سین" های مکرّر و مؤکّد را و "الضـالّین"ی که بسیار غلیظ است. "و برکاتـُة"، صدای مادرم گم میشود."خدا مارونمیشناسه؟، مگه از زن پدرشیم؟ پس کِی خدا میخواد ما رو ببینه؟!" صدای پچ پچ خشن پدرم بود. دستانش را دو طرف سرم ستون میکند.سینهاش را روی سینهام میگذارد، صورتش را نزدیک میاورد. سبیلهای کلفتش گوشم را قلقلک میدهد. این سفتی و سنگینی را دوست دارم. دلم نمیخواهد چشمانم را باز کنم. آرام آرام، بلند بلند شروع به اذان گفتن میکند. آنقدر در گوشم "الله اکبر" میگوید تا بیدار میشوم. یواش وضو میگیرم تا خواب از سرم نپرد. من هم بلند بلند "الله اکبر" میگویم. "و برکـاتُة"، در این ساعت، صدای من آخرین صداییست که گم میشود. و من دوباره به زیر پتو میخزم. خورشید هنوز خواب است.
این سوال هر روز و هر شب من است :چرا فکر می کردم روزگار همیشه بر وفق مرادم خواهد بود؟چرا گریه مداوم ابرها را ندیدم؟ چرا بغض تب آلود شبهای بی ستاره را نفهمیدم؟ چرا فکرمیکردم باغ همیشه سبز خواهد بود؟چرا فکر می کردم هیچ برگی از شاخه نخواهد ای چرا روزی که می توانستم برایت از ناگفته هایم بگویم نگفتم؟ چرا برای دلتنگیهایت بهانه آوردم؟ چرا به عبث منتظر معجزه ماندم........! معصومیت کلامت مقصر بود این سوال هر روز هر شب من است: چرا بهار منتظر من نماند تا سبز شوم؟چرا گلهای باغچه بدون من به شکوفه نشستند!؟ چرا دفتر خاطراتم همیشه از عشق تهی مانده؟چرا خدا صدایم را نشنید؟! سوال هر روز و هر شب من این است: چرا هر شامگاه مثل شمعها به یاد تو و غم تو سراپا اشک می شوم اما صبح که آفتاب پنجره اتاقم را باز می کند همه چیز را از یاد برده و دوبارهمثل دیروز تو را آنگونه که می خواهم جستجو می کنم؟! تو چه میدانی این دل بی قرارم چه زجری می کشد؟! آگر آنرا بشکافی زنگار غم را بر جدار دهلیزهایش می بینی! تو چه میدانی که این چشمانم چه پیوند دیرینه ای با اشک دارند.........!! تو خوب می دانی که روزگار چقدر کوتاه است و چراغهای خوشبختی دیری نمی پاید و همیشه نمی توان شانه به شانه دوست در باران قدم زد.....همیشه نمی توان دست دوست را گرفت و به تماشای قله هایی برد که در دو قدمی خدا ایستاده اند........... تو نمی دانی که ممکن است ناگهان در میانه راه گردبادی عظیم همه چیز را درهم بپیچد و اثری از حرفهای قشنگ و خاطره انگیز نماند.......... نه! تو اینها را نمی دانی..........اگر می دانستی قلب مهربان و صادقت را به میهمانی این قلب خسته دعوت نمی کردی .......
شاید اگر قرن بیست و یک نبود، شاید اگر عصر ارتباطات نبود، شاید اگر ماه، به ننگ بشریت، آلوده نمیشد، شاید اگر گراهام بل زاده نمیشد، شاید اگر تلفن اختراع نمیشود، شاید اگر موبایل خان بالا قره زاغی به دنیا نمیآمد، شاید اگر بدعتی بنام پیامک، آفریده نمیشد، میشد دید کسانی را که دوست داری... ناشناس گفت: دوست تو کسی است که دستت را بگیرد ولی قلبت را احساس کند!.مسیجی زدیم به یک دوست:
"پنهانترین سنگ سایهاش را به پایم ریخت، و اینک در خمیدگی فروتنی به پای تو ماندهام. خم شو شاخ? نزدیک..." شاید آدم ...ی بود.پیامی آمد از یک دوست: "آدمک آخر دنیاست بخند / آدمک، مرگ همین جاست بخند / دست خطی که تو را عاشق کرد / شوخی کاغذی ماست بخند / آدمک خر نشوی گریه کنی! / کل دنیا سراب است بخند..." بررسی کنیم:
مرگ همین جاست: تو بگو زندگی کجاست؟! پس موافقی... خر نشوی گریه کنی: آن که میگرید خر است!!! کل دنیا سراب است بخند...: برداشت آزاد بعهد? (خودت) دوستی که دوستش دارم و چند ماهیست که دیده به رخسارش وصل نشده، از هشتصد کیلومتر دورتر، این چنین میفرستد:"ای دوست، این روزها با هرکه دوست میشوم، احساس میکنم آنقدر باهم دوست بودهایم، که دیگر وقت خیانت است..." آخرش هم نوشته: "ن.رحیمی" یعنی از نصرت رحیمیست... پیروز و موفق باشد همیشه و همه جا... دوستی گفت: "دوستت دارم را من دلاویزترین شعر جهان یافته ام این گل سرخ من است. دامنی پر کن از این گل که دهی هدیه به خلق، که بری خانه ی دشمن که فشانی بر دوست..." که برم خان? دشمن که فشانم بر دوست... - البته این شعر رو توی یکی از وبلاگ ها دیده بودم-
(...) علیه الرحمة میفرماید: شب که میرسد از کنارهها / گریه میکنم با پیامک ها / ای لهیب غم، آتشم مزن / خرمنم مسوز از شرارههــا* این بود آنچه عاقل? ناقل? دوپا، فرزند آدم که اگر آدم بود بهشت به یک جو نمیهشت، میخواست؟؟؟و همان (...) علیه الرحمة، در ادام? بیاناتش میگوید: ما ز اسب و اصل افتادهایم / ما پیادهایم ای سوارهها...
وبلاگ دوران زندگی بروز شد..............
داشتن دو دست و یک دهان و دو چشم انتخاب تو نبوده است والدین تو نیز نقشی در طرح پیکر تو نداشته اندولی اگر نیک بنگری.همه چیز جفت افریده شده است نخست چشمها منخرین بینی گوشهادست چپ و دست راست نیمکره چپ و نیمکره راست مغز و پاها بطن راست وچپ در قلب اما درست در مرکز صورت شما عضوی قرار دارد که منفرد وتنهاست: دهان وزبان از این یگانگی می توان به پیام خاصی رسید:باید دوبار دید تا یک بار سخن گفت باید دوبار اندیشید و دوبار شنید تا یکبار دهان گشود باید دوبار کار کرد تا یکبار حرف زد باید دوبار نفس کشید تا یکبار سخن گفت با این همه ما همه بردگانیم و زبان ارباب او هرگز آرام نمی گیرد. به ندرت می اندیشیم پیش از انکه دهان باز کنیم . ما حتی در خواب نیز همچنان حرف میزنیم.