باید بنویسمشان...باید بنویسم حرف هایم را...
باید این دلتنگی ها...این افسوس ها..این خاطرات تلخ و شیرین...این مناجات های شبانه...باید همه را بنویسم...باید همه را بنویسم تا اگر روزی من نیز چون خیلی های دیگر خودم را...هدف ام را... آرزو هایم را فراموش کردم به سراغ دفتر سیاهم بیایم و راه بازگشتم را بیابم...راه بازگشت به این دوران که هر کس می یابد آنچه را که از زندگی می خواهد... آری... می نویسم تا عقیده ام را و اینکه در زندگی ام به دنباله چه هستم را به دست فراموشی نسپارم...می نویسم تا فرق کنم...تا فرق کنم با همه ی آنان که در راه زندگی دچار سردرگمی شده اند و برای هدف های پوچ و بیهوده چه تلاش ها که نمی کنند... می نویسم ار دلتنگی هایم...دلتنگی هایی که همیشه از ندیدن نیست...دلتنگی هایی که حتی در لحظه ی زیبای دیدار یار هم به سراغم می آیند که مبادا دیدار امروز خاطره ی تلخ جدایی فردا باشد...می نویسم که با همه ی دل تنگی هایم هیچ گاه غم را به درونم راه نخواهم داد...چون ایمان دارم که کسی هست که یاد او و ذکر نامش چنان وسعتی به قلب تنگم می بخشد...می نویسم از آرزوهایم...آرزوهای بزرگ در افق های نزدیک...از دویدن زیر باران در کوچه های خلوت شب گرفته تا اینکه در یک شب مهتابی زیر آسمان پرستاره ی کویر با معبودم راز و نیاز کنم...می نویسم از خودم...که چه ساده اسیر زندان نمی دانم ها و شاید هایم می شوم و بی خبر از اینکه کلید آزادی در دست دارم با ای کاش ها همنشین می شوم...می نویسم تا اگر روزگاری بر سر دو راهی زندگی قرار گرفتم به یاد آورم که در ابتدا در چه مسیری قدم گذاشته ام...اگر حرف هایم مبهوم است... شاید این ابهام ریشه در من دارد!
سکوت نه از بی صداییست.
نفس هست و حرف هم.
ناگفته ها و گفته شده ها... شنیده ها و نشنیده ها...
سکوت از نبودن بغض نیست... از بی دردی نیست...
سکوت از عادت نیست...
از روزمرگی و فراموش شدگی
از خواب و رخوت و بی حوصلگی...
از دلتنگی...
سکوت از فریادهای در گلو مانده است و نعره هایی که هیچ وقت شنیده نشد...
همه چیز هست و گوشی نیست برای شنیدن...
جز سکوتی که گاه و بیگاه همدم فریادهایی است که بی خبر و ناخواسته از روزهایی دور میاید.
از دلتنگیهایی که فراموش شده
از خیانتهایی که به روزگار شده
نه انگار.... باز هم حرفی نیست
نمی توان درواژه ها گنجانداحساس من را به تواحساس من به تونیرومندترین احساسی استکه تاکنون داشته ام با این حال هنگامی که می خواهم آنرا به تو بگویمیا حتی آنرا برایت بنویسم واژهای را نمی یابم که حتی بتوانداحساسی نزدیک به ژرفای احساس مرا بیان کندو گرچه من نمی توانم جوهر چنین
احساس شگفت انگیزی را بیان کنم می توانم بگویم در کنار تو چه احساسی دارم آنگاه که در کنار توهستم
گوئی پرنده ای هستم که آزاد در آسمان صاف و آبی رنگبال می گشاید آنگاه که در کنار تو هستم
گوئی گلی هستم که شاداب گلبرگهایش را می گشاید آنگاه که در کنار تو هستم
گوئی موجی هستم در اقیانوس که توفنده بر ساحل می کوبد آنگاه که درکنارتوهستم گوئی رنگین کمانی هستم درپس طوفان که سربلند،رنگهایم را نمایان می سازم
آنگاه که درکنارتوهستم گوئی غرق درزیبائی ها گشته ام واین تنها بخش کوچکی است
از احساسی شگفت انگیز که درکنار تو دارم شاید واژه ی عشق را از آنرو ساخته اند
تا ژرفا و شکوه احساس من به تورابیان کند اما ، انگار که این توان را ندارد
ولی بدان خاطر که عشق کماکان بهترین واژه هاست بگذار هزاربار بگویم
بیش از عشق عاشق تو هستم!!
رفیق من، سنگ صبور غم هام
به دیدنم بیا که خیلی تنهام
هیچکی نمیفهمه چه حالی دارم
چه دنیـــــای رو به زوالی دارم
مجنونم و دلزده از لیـــــــلی ها
خیلی دلم گرفته از خیلــــیا
نمونده از جونیـــــــــــــام نشونی
پیر شدم، پیر تو ای جـــــوونی
تنهای بی سنگ صبور، خونه ی سرد و سوت و کور، توی شبات ستاره نیست، موندی و راه چاره نیست
اگر چه هیچکس نیومد، سری به تنهــــــــاییت نزد، اما تو کــــوه درد باش، طاقت بیار و مــــــــــــــــرد باش
صدای سازم همه جا پر شده
هر کی شنیده از خودش بیخوده
اما خودم پر شدم از گلایه
هیچی ازم نمونده جز یه سایه
سایه ای که خالی از عشق و امید
همیشه محتاجه به نور خورشـــید
دوست دارم تنهای تنها در ساحل عشق قدم بزنم و تنهای تنها سرود پرواز کبوترهای عاشق را بخوانم . می خواهم تنها بمانم و تنهای تنها در اوج آسمان عاشقی پروازی عاشقانه سر دهم . تنهای تنها و آزاد از هر قید و بند و وابستگی !
می خواهم تنها باشم و معنای تنهایی را دوست بدارم . جدا از قلبهایی که هنوز هم دنیای زیبای مرا نمی شناسند و نخواهند شناخت . دوست دارم تنهای تنها در دنیای زیبای خودم زندگی کنم و عاشق باشم .
عاشق باشم اما عاشقی بی معشوق ! عاشق باشم اما عاشقی بدون قید و بند دنیوی ، عاشقی آزاد و رها در دنیایی ناشناخته از نظر دیگران . آه که چقدر زیباست تنها ماندن و تنها زیستن و بالاخره تنها مردن .
دوست دارم تنها بمانم چون کسی حرف دلم را نمی فهمد و درمان درد بیقرای ام نیست. می خواهم عاشقی تنها باشم چون عشق واقعی برای من تنها ماندن است و تنها زیستن . هیچ عاشقی نمی فهمد درد عشق جانسوزم را ! تنهایی برایم زیباست چون عشق برایم زیباست .
می خواهم در دنیای زیبای خودم آزاد باشم بدون اسارت ، بدون معشوق ، بدون غل و زنجیر عاشقی های ناپایدار . دیوانه شوم و دیوانگی کنم اما کسی دیوانگی هایم را درک نکند و کسی عاشقی ام را نبیند . عشقی پاک و بدون حســــــــــــــــــــــــرت !
آنجا دیگر آسمان بی ستاره نیست آسمان آنجا هزاران هزار ستاره دارد . آنجا کسی عاشق کشی نمی کند . آنجا دیگر خبری از حســـــــــــــــــــرت و آوارگی و بی کسی نیست چون دیگر کسی نیست جز خود خود خودم .........
می خواهم تنهایی ، قصه ی عشق را بنویسم تنهایی عاشق باشم و تنهای تنها به دنبال دریای بیکران عشق باشم . در آنجا یعنی همان دنیای زیبای خودم ، فقط خداست و یک قلب دیوانه و عاشق یعنی خودم . آنجا هیچ کس نیست که قلبم را بشکند و ویرانم کند .
می خواهم باور کنم که تا لحظه ی مرگ در حســـــــــــــــــرت هیچ عشقی نباید دیوانه شوم . می خواهم در آن دنیای زیبا و جاودانه ام فریاد بزنم که من دیگر اســـــــــــــــــیر بی کسی و درماندگی نیستم می خواهـــــــــــــــــــم فریاد بزنم که دیگر هیچ دلی نمی تواند دلم را بشـــــــــــــــکند و ویرانم کند .
من دنیایی را خواهم دید که شاید هیچ کس قدرت دیدنش را نخواهد داشت . به آسمانی خواهم رسید که هیچگاه ابری نمی شود . به عشقی خواهم رسید که هیچگاه ترکم نخواهد کرد و همیشه در قلبم و در کنارم خواهد ماند . آری ! دنیای من دنیای زیبای عشق و تنهایی است دنیایی عاری از گناه و عاری از نیرنگ و ریا .
آری من تنهایی و تنها ماندن و بالاخره تنها مردن را دوست می دارم و می خواهم تنهای تنها تا آخـــــــــــــــــــــر صحنه ی عاشقی و زندگی سفر کنم تا شاید معنای تنهایی را درک کنم و یک عاشق تنها و پاک باشم و در مسیر عشق و زندگی جاودانه شوم ....
وقتی کسی رو دوست داری حاضری جون فداش کنی
حاضری دنیاروبدی فقط یه بارنیگاش کنی
وقتی کسی تو قلبته حاضری دنیا بد بشه
فقط اونی که عشقته عاشقی رو بلد باشه
قید تموم دنیارو به خاطراون می زنی
خیلی چیزارو میشکنی تا دل اونو نشکنی
حاضری که بگذری ازدوستای امروز و قدیم
اما صداشو بشنوی شب ازمیون دو تا سیم
حاضری قلب تو باشه پیش چشای اون گرو
فقط خدا نکرده اون یه وقت بهت نگه برو
حسابتو حسابی ازمردم شهر رها کنی
حاضری حرف قانونو ساده بذاری زیرپات
به حرف اون گوش کنی و به حرف قلب با وفات
وقتی بشینه به دلت ازهمه دنیا میگذری
تولد دوبارته وقتی اسمشو می بری
حاضری جونت و بدی یه خارتوی دستاش نره
حتی یه ذره گرد و خاک تو معبد چشاش نره
اما نبینی اون باهات کرده واسه یه لحظه قهر
بگی که محتاجشی و به شونه هاش تکیه کنی
حاضری که مردم همشون تو رو با دست نشون بدن
دیوونه های دوره گرد واسه تو دست تکون بدن
کارتو به کسی بدن جات اونو انتخاب کنن
مهم نباشه که کسی نخواد بشینه روبروت
دیگه به چشمت نمیاد اگرکه ثروتی داری
حاضری هرچی بشنوی حتی اگه سرزنشه
به خاطراون کسی که خیلی برات با ارزشه
غرورتو بشکنی و بازخودتو رسوا کنی
حاضری هرکی جز اونو ساده فراموش بکنی
پشت سرت هرچی میگن چیزی نگی گوش بکنی
نذارکه ازدستت بره این گنج خیلی قیمتی
ای مسافر غریبه چرا قلبم و شکستی
رفتی و تنهام گذاشتی، دل به ناباوری بستی ای که بی تو، تک و تنها توی این غربت سنگی
می دونم بر نمی گردی، شدی همرنگ دورنگی
همه زندگی من اون نگاه عاشقت بود
چرا فکر کردی به جز من یکی دیگه لایقت بود
رفتی و ازم گرفتی اون نگاه آشنات رو
واسه من گذاشتی التهاب لحظه هات رو
حالا من تنها نشستم با نوای بی نوایی
چه غریبم بی تو اینجا ای غریبه بی وفایی
ای مسافر غریبه چرا قلبم و شکستی
رفتی و تنهام گذاشتی، دل به ناباوری بستی
ای که بی تو تک و تنها توی این غربت سنگی
می دونم بر نمی گردی، شدی همرنگ دورنگی