سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
در قلمرو سکوت
خنده بر لب میزنم تا کس نداند راز من....ورنه این دنیا که ما دیدیم خندیدن نداشت
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 22
بازدید دیروز : 1
کل بازدید : 194042
کل یادداشتها ها : 79
خبر مایه

موسیقی


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز

راز خوشبختی

تاجری پسرش را برای آموختن «راز خوشبختی» نزد خردمندی فرستاد. پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینکه سرانجام به قصری زیبا بر فراز قله کوهی رسید. مرد خردمندی که او در جستجویش بود آنجا زندگی می‌کرد.به جای اینکه با یک مرد مقدس روبه رو شود وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در آن به چشم می‌خورد، فروشندگان وارد و خارج می‌شدند، مردم در گوشه‌ای گفتگو می‌کردند، ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی می‌نواخت و روی یک میز انواع و اقسام خوراکی‌ها لذیذ چیده شده بود. خردمند با این و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسد.خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح می‌داد گوش کرد اما به او گفت که فعلأ وقت ندارد که «راز خوشبختی» را برایش فاش کند. پس به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگردد.مرد خردمند اضافه کرد: اما از شما خواهشی دارم. آنگاه یک قاشق کوچک به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت: در تمام مدت گردش این قشق را در دست داشته باشید و کاری کنید که روغن آن نریزد.مرد جوان شروع کرد به بالا و پایین کردن پله‌ها، در حالیکه چشم از قاشق بر نمی‌داشت. دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت.مرد خردمند از او پرسید:«آیا فرش‌های ایرانی اتاق نهارخوری را دیدید؟ آیا باغی که استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن کرده است دیدید؟ آیا اسناد و مدارک ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده دیدید؟»جوان با شرمساری اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده، تنها فکر او این بوده که قطرات روغنی را که خردمند به او سپرده بود حفظ کند.خردمند گفت: «خب، پس برگرد و شگفتی‌های دنیای من را بشناس. آدم نمی‌تواند به کسی اعتماد کند، مگر اینکه خانه‌ای را که در آن سکونت دارد بشناسد.»مرد جوان این‌بار به گردش در کاخ پرداخت، در حالیکه همچنان قاشق را به دست داشت، با دقت و توجه کامل آثار هنری را که زینت بخش دیوارها و سقف‌ها بود می‌نگریست. او باغ‌ها را دید و کوهستان‌های اطراف را، ظرافت گل‌ها و دقتی را که در نصب آثار هنری در جای مطلوب به کار رفته بود تحسین کرد. وقتی به نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزئیات برای او توصیف کرد.خردمند پرسید: «پس آن دو قطره روغنی را که به تو سپردم کجاست؟»مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها را ریخته است.آن وقت مرد خردمند به او گفت:«راز خوشبختی این است که همه شگفتی‌های جهان را بنگری بدون اینکه دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی»


  

لبخند خدا !

لوئیز زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس، و نگاهی مغموم وارد خواروبار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد. به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند.جان لانک هاوس، با بی اعتنایی، محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کندزن نیازمند، در حالی که اصرار میکرد گفت آقا شما را به خدا به محض این که بتوانم پول تان را می آوردجان گفت نسیه نمی دهد مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفت ببین خانم چه می خواهد، خرید این خانم با من خواربار فروش با اکراه گفت: لازم نیست، خودم میدهم. لیست خریدت کو؟ لوئیز گفت: اینجاست " لیست را بگذار روی ترازو. به اندازه وزنش، هر چه خواستی ببر." لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی در آورد، و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند کفه ی ترازو پایین رفتخواروبار فروش باورش نشد. مشتری از سر رضایت خندید

مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی ترازو کرد. کفه ی ترازو برابر نشد، آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدنددر این وقت خواروبار فروش با تعجب و دل خوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته شده است کاغذ، لیست خرید نبود، دعای زن بود که نوشته بود:" ای خدای عزیزم، تو از نیاز من با خبری، خودت آن را بر آورده کن "مغازه دار با بهت جنس ها را به لوئیز داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد

لوئیز خداحافظی کرد و رفت فقط اوست که میداند وزن دعای پاک و خالص چه قدر است .....


  

من ‌آن‌ خاکم ‌که‌ عاشق‌ می‌شود   …سر تا پای‌ خودم‌ را که‌ خلاصه‌ می‌کنم ، می‌شوم‌ قد یک‌ کف‌ دست‌ خاک‌ که‌ ممکن‌ بود یک‌ تکه‌ آجر باشد توی‌ دیوار یک‌ خانه ،

یا یک‌ قلوه‌ سنگ‌ روی‌ شانه‌ یک‌ کوه ، یا مشتی‌ سنگ‌ریزه ، ته ‌ته‌ اقیانوس ؛ یا حتی‌ خاک‌ یک‌ گلدان‌ باشد؛ خاک‌ همین‌ گلدان‌ پشت‌ پنجره. یک‌ کف‌ دست‌ خاک‌ ممکن‌ است‌ هیچ‌ وقت ، هیچ‌ اسمی‌ نداشته‌ باشد و تا همیشه ، خاک‌ باقی‌ بماند، فقط خاک . اما حالا یک‌ کف‌ دست‌ خاک‌ وجود دارد که‌ خدا به‌ او اجازه‌ داده‌ نفس‌ بکشد، ببیند، بشنود، بفهمد، جان‌ داشته‌ باشد ...

یک‌ مشت‌ خاک‌ که‌ اجازه‌ دارد عاشق‌ بشود ، انتخاب‌ کند ، عوض‌ بشود ، تغییر کند .

وای، خدای‌ بزرگ!

من‌ چقدر خوشبختم . من‌ همان‌ خاک‌ انتخاب‌ شده‌ هستم . همان‌ خاکی‌ که‌ با بقیه‌ خاک‌ها فرق‌ می‌کند . من‌ آن‌ خاکی‌ هستم‌ که‌ توی‌ دست‌های‌ خدا ورزیده‌ شده‌ام‌

و خدا از نفسش‌ در آن‌ دمیده . من‌ آن‌ خاک‌ قیمتی‌ام. حالا می‌فهمم‌ چرا فرشته‌ها آن‌قدر حسودی شان‌ شد . اما اگر این‌ خاک ، این‌ خاک‌ برگزیده، خاکی‌ که‌ اسم‌ دارد،

قشنگ‌ترین‌ اسم‌ دنیا را، خاکی‌ که‌ نور چشمی‌ و عزیز دُردانه‌ خداست. اگر نتواند تغییر کند، اگر عوض‌ نشود، اگر انتخاب‌ نکند، اگر همین‌ طور خاک‌ باقی‌ بماند،

اگر آن‌ آخر که‌ قرار است‌ برگردد و خود جدیدش‌ را تحویل‌ خدا بدهد، سرش‌ را بیندازد پایین‌ و بگوید: یا لَیتَنی‌ کُنت‌ تُراباً. بگوید: ای‌ کاش‌ خاک‌ بودم...

این‌ وحشتناک‌ترین‌ جمله‌ای‌ است‌ که‌ یک‌ آدم‌ می‌تواند بگوید. یعنی‌ این‌ که‌ حتی‌ نتوانسته‌ خاک‌ باشد، چه‌ برسد به‌ آدم ! یعنی‌ این‌ که ... خدایا دستمان‌ را بگیر و نیاور آن‌ روزی‌ را که‌ هیچ‌ آدمی‌ چنین‌ بگوید. (آمین) 

 پ.ن: این رو یکی از دوستان برام ایمیل زده بود خیلی قشنگ بود گذاشتم اینجا ...پ.ن?: بازم به خاطر تاخیرم شرمنده ام ...


  

به پیشنهاد یکی از دوستان به این آدرس رفتم ...

به نظرم تست جالبی بود حالا نمی دونم نتایج اون واقعا درسته یا نه !
اما در مورد من این رو گفت :

 خیالباف (تاثیر پذیر، درون گرا، آرمان گرا، احساسی)

تو یک تیپ "خیالباف" هستی. کم حرف و با قوه تخیل زیاد. تو اصولاً شخصیت خجالتی و ساکتی داری. تو علاقه زیادی به حقایق، وقایع و کلا چیزهایی که در اطرافت می گذرد نداری ولی در عوض جهانی درونی برای خودت ساخته ای که کاملا پیچیده و باشکوه است.

قدرت خلاقیت و حس نیرومندت، باعث شده که شخصیتی قوی داشته باشی که اگر کسی تلاش کند تو را بشناسد، حتماً این شخصیت قوی را می بیند. البتّه کمتر کسی چنین تلاشی می کند، چون مردم معمولاً فکر می کنند که در زندگی آدم نا موفقی هستی.برای همین هم، جوان! سعی کن با خودت کمتر حرف بزنی و با مردم بیشتر.

*******

شما هم اگر دوست داشتید برید به آدرس زیر و یه تست بکنید ...

http://www.iranmatch.org/personality/index.php

اونایی که دوست داشتند نتیجه رو برام کامنت بذارن ...


  
برای خیلی از شما پیش اومده که عاشق بشید براتون پیش اومده که عشقتون بهتون دروغ بگه اما برای کمتر کسی پیش میاد که باز هم با دروغ گفتن عشقش پاش بمونه داستانی که میخوانید در ای مورد:البتهین داستا با اجازه محمد(م)که براش اتفاق افتاده بود نوشته شده:اون موقع حدود 22سال داشتم درسم هم تمام شده بود مشغول کار در یک مغازه لباس فروشی بودم به خاطر شغلم با همه جنسی سروکار داشتم اما به خاطر کارم اشتباهی نمیکردم تا اینکه ک روز سروکله سمیرا پیدا شد قد نسبتا بلندی داشت خوشتیپ و خوش رو بود با راول برای خرید شلوار اومده بود از همون اول که دیدمش برق عجیبی تو چشماش بو خریدش رو کرد و رفت مدتی بعد با دوستش به مغازه اومد دوستش لباسی انتخاب کرد وبرای پرو رفت همین جا بود که باهاش صحبت کردم وشمارمو بهش دادم فرداش بهم زنگ زد ودوستی بین ما شکل گرفت هر چند روز یک باربه مغازه میومد وبا همئحرف میزدیم همین کار باعث شد صاحب مغازه از دستم شاکی بشه و منو اخراج کنه اما برام مهم نبود چون به اون رسیده بودم خیلی بهش علاقه داشتم یک روز بهش گفتم که میخام با خانوادم در مورد تو صحبت کنم همون جا بود که بهم گفت که قبلا ازدواج کرده واز همسرش جدا شده حسابی ریختم به هم همون موقع رفتم بهش گفتم دیگه همه چیز تموم شد چون تو به من دروغ گفتی چند روز که گذشت با خودم گفتم اگه من واقعا اونو دوست دارم نباید به این چیزها فکر کنم خودش برام مهمه نه گذشتش بهش زنگ زدم وگفتم که بخشیدمت به پدر و مادرم گفتم که میخام ازدواج کنم اونها هم خوشحال شدند اما همین که وضعیت سمیرا رو بهشون گفتم مخالفت کردند و گفتند تو حق نداری که با یک دختر بیوه ازدواج کنی هر چه گفتم که داستان از چه قرار است قبول نکرد ومادرم گفت اگر با اون ازدواج کنی خودش رو میکشه موضوع رو به سمیرا گفتم اونم گفت که به خاطر من از خانوادت جدا نشو این رو گفت رفت.....به نظر شما اگر یه دختر یک بار در سن پاین ازدواج کنه و جدا بشه دیگه حق نداره با کسی ازدواج کنه چرا خانوادهای ما قبول ندارند که با یک ختر که یک بار ازدواج کرده میشه زندگی کرد مگه اون دختر چه اشتباهی کرده غیر از اینکه تابان اشتباه خانواده اش را داره میده چرا؟ چرا ما هنوز داخل این افکار هستیم
  
این یه قصه نیست داستان واقعی است از سرگذشت عموی خودم عموی که عشقش از روی حوس بود...سالها پیش عموم عاشق دختری از اقوام پدری خود به نام فاطمه شد سن دختره حدود 14 سال بود چون در اون موقع رسم بود دختر و در حدود سنی 14 شوهر میدادند بلاخره اون رو به عقد عموم در اوردند عموم که از روی حوس با اون عقد کرده بود در دورانی که عقد بودند اون رو مجبور به انجام عملی غیر اخلاقی کرده بود.مدتی بعد از این کار به خانوادش گفت که ای دختر رو نمیخاد بیچاره دختره که از ترس ابروش به عموم التماس می کرد که این کار رو نکنه اما عموم گوشش بدهکار نبود.خانواده عموم از اون خواستند که دلیلی بیاره که چرا اون رو نمیخاد عموم هم به دروغ میگه که دختر سالمی نیست و مشکل داره خانواده هم وقتی به روش خودشون این موضوع رو فهمیدند حق رو به عموم دادند چون از چیزی خبر نداشتند بیچاره دختره گناهی که مقصرش خودش نبود رو به گردنش انداختند و همه انو زنی نا پاک میدونستند عموم به هر صورتی که بود از اون طلاق گرفت بیچاره دختره هم ابروش رفت هم از خانوادش ترد شد ومجبور شد برای گذران زندگی با مردی شمالی ازدوج کنه که 50 سال از خودش بزرگتر بود و به شمال رفت وهمون جا زندگی کرد.اما همیشه میگن خدا جای حق نشسته عموم ازدواج کرد وصاحب 3فرزند شد که بچه بزرگش یه دختر بود دخترش در راه مدرسه با یک پسر اشنا میشه واون پسر با وعده این که میخام باهات ازدواج کنم اونو به یه خونه میکشونه و مورد ازار قرار میده و میره این جریان خیلی زود تو فامیل میپیچه و باعث رسوایی عموم میشه عموم با حالتی گریان داستان کاری که با اون دختر انجام داده بود رو میگه.وگفت این سزای ظلمی که در حق اون دختر کردم.بله عموم همون کاری که سر اون دختر کرده بود خدا سر دختر خودش اورد که بفهمه خانواده اون دختر و اون دختر چی میکشیدند

  
 جوان قدر شناس                                                                          

 دانشجویی جوان ، خاطره جشن پایان تحصیل خود را چنین تعریف می کرد :به مناسبت پایان تحصلاتم، مجلس جشنی بر پا کرده و دوستان دانشجو و جمعی از استادان را دعوت نموده بودم .دوستانم همه به من تبریک می گفتند. یکی از استادان دانشگاه مرا به کناری کشید و گفت :دوستی دارم که به من توصیه کرده کارمند شایسته ای به او معرفی کنم . این کارت بگیر و هر وقت فرصت کردی ، به دیدنش برو .مطمئن هستم که شغلی در خور لیاقت و استعداد به تو خواهد داد.دست استاد را فشردم واز او تشکر کردم . در این موقع پیخدمت هتل نزدیک شد و گفت :هدیه ای برای شما فرستاده اند و می گویند شخصا باید رسید آن را امضاء کنید !به طرف راهرو هتل رفتم . جعبه مقوایی که در پارچه زر ورق پیچیده و روبان قشنگی به آن بسته بودند ، به دست من دادند . رسید آن را امضاء کردم و در جعبه را باز نمودم . روی کارت اسم مادرم بود، نوشته بود :(( این هدیه نفیس را به پسرم تقدیم میکنم .)) !

وقتی آن را باز کردم ، اشک از چشمانم فرو ریخت . دیدم روپوش وصله داری است ، که مادرم آن را شسته و اتو زده و برای من فرستاده است .مادرم این روپوش را در موقع دختشویی در خانه های مردم می پوشید تا کف صابون و ترشح آب ، لباسش را خراب نکند . من با پول رختشویی مادرم در دانشگاه درس خواندم ، با پولی که از زحمت دستهای لاغر و استخوانی او ، از شستن لباسهای مردم به دست می آمد . این روپوش ، سمبل آن زحمات بود ! خلاصه ، به همت آن استاد با حقوق بسیار خوبی استخدام شدم ، اما به مادرم چیزی نگفتم : آخر ماه که حقوقم را گرفتم ، به سراغ  مادرم رفتم . هر چه حقوق گرفته بودم ، در پاکت زیبایی گذاشتم و به دستش دادم و گفتم : مادر جان ! سالها عرق ریختی ، خون دل خوردی ، زحمت کشیدی تا مرا بع ایجا رساندی . حالا بنشین تا مانند نوکر فداکاری به تو خدمت کنم !

مادرم در حالی که چند قطره اشک به گونه های چرکیده اش غلتید مرا در آغوش کشید و بوسید و گفت :

- تو همیشه پسر خوبی بودی !


  
+ سلام ما بعد از مدتی بروز شدیم






طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ