دانشجویی جوان ، خاطره جشن پایان تحصیل خود را چنین تعریف می کرد :به مناسبت پایان تحصلاتم، مجلس جشنی بر پا کرده و دوستان دانشجو و جمعی از استادان را دعوت نموده بودم .دوستانم همه به من تبریک می گفتند. یکی از استادان دانشگاه مرا به کناری کشید و گفت :دوستی دارم که به من توصیه کرده کارمند شایسته ای به او معرفی کنم . این کارت بگیر و هر وقت فرصت کردی ، به دیدنش برو .مطمئن هستم که شغلی در خور لیاقت و استعداد به تو خواهد داد.دست استاد را فشردم واز او تشکر کردم . در این موقع پیخدمت هتل نزدیک شد و گفت :هدیه ای برای شما فرستاده اند و می گویند شخصا باید رسید آن را امضاء کنید !به طرف راهرو هتل رفتم . جعبه مقوایی که در پارچه زر ورق پیچیده و روبان قشنگی به آن بسته بودند ، به دست من دادند . رسید آن را امضاء کردم و در جعبه را باز نمودم . روی کارت اسم مادرم بود، نوشته بود :(( این هدیه نفیس را به پسرم تقدیم میکنم .)) !
وقتی آن را باز کردم ، اشک از چشمانم فرو ریخت . دیدم روپوش وصله داری است ، که مادرم آن را شسته و اتو زده و برای من فرستاده است .مادرم این روپوش را در موقع دختشویی در خانه های مردم می پوشید تا کف صابون و ترشح آب ، لباسش را خراب نکند . من با پول رختشویی مادرم در دانشگاه درس خواندم ، با پولی که از زحمت دستهای لاغر و استخوانی او ، از شستن لباسهای مردم به دست می آمد . این روپوش ، سمبل آن زحمات بود ! خلاصه ، به همت آن استاد با حقوق بسیار خوبی استخدام شدم ، اما به مادرم چیزی نگفتم : آخر ماه که حقوقم را گرفتم ، به سراغ مادرم رفتم . هر چه حقوق گرفته بودم ، در پاکت زیبایی گذاشتم و به دستش دادم و گفتم : مادر جان ! سالها عرق ریختی ، خون دل خوردی ، زحمت کشیدی تا مرا بع ایجا رساندی . حالا بنشین تا مانند نوکر فداکاری به تو خدمت کنم !
مادرم در حالی که چند قطره اشک به گونه های چرکیده اش غلتید مرا در آغوش کشید و بوسید و گفت :
- تو همیشه پسر خوبی بودی !
باید بنویسمشان...باید بنویسم حرف هایم را...
باید این دلتنگی ها...این افسوس ها..این خاطرات تلخ و شیرین...این مناجات های شبانه...باید همه را بنویسم...باید همه را بنویسم تا اگر روزی من نیز چون خیلی های دیگر خودم را...هدف ام را... آرزو هایم را فراموش کردم به سراغ دفتر سیاهم بیایم و راه بازگشتم را بیابم...راه بازگشت به این دوران که هر کس می یابد آنچه را که از زندگی می خواهد... آری... می نویسم تا عقیده ام را و اینکه در زندگی ام به دنباله چه هستم را به دست فراموشی نسپارم...می نویسم تا فرق کنم...تا فرق کنم با همه ی آنان که در راه زندگی دچار سردرگمی شده اند و برای هدف های پوچ و بیهوده چه تلاش ها که نمی کنند... می نویسم ار دلتنگی هایم...دلتنگی هایی که همیشه از ندیدن نیست...دلتنگی هایی که حتی در لحظه ی زیبای دیدار یار هم به سراغم می آیند که مبادا دیدار امروز خاطره ی تلخ جدایی فردا باشد...می نویسم که با همه ی دل تنگی هایم هیچ گاه غم را به درونم راه نخواهم داد...چون ایمان دارم که کسی هست که یاد او و ذکر نامش چنان وسعتی به قلب تنگم می بخشد...می نویسم از آرزوهایم...آرزوهای بزرگ در افق های نزدیک...از دویدن زیر باران در کوچه های خلوت شب گرفته تا اینکه در یک شب مهتابی زیر آسمان پرستاره ی کویر با معبودم راز و نیاز کنم...می نویسم از خودم...که چه ساده اسیر زندان نمی دانم ها و شاید هایم می شوم و بی خبر از اینکه کلید آزادی در دست دارم با ای کاش ها همنشین می شوم...می نویسم تا اگر روزگاری بر سر دو راهی زندگی قرار گرفتم به یاد آورم که در ابتدا در چه مسیری قدم گذاشته ام...اگر حرف هایم مبهوم است... شاید این ابهام ریشه در من دارد!
سکوت نه از بی صداییست.
نفس هست و حرف هم.
ناگفته ها و گفته شده ها... شنیده ها و نشنیده ها...
سکوت از نبودن بغض نیست... از بی دردی نیست...
سکوت از عادت نیست...
از روزمرگی و فراموش شدگی
از خواب و رخوت و بی حوصلگی...
از دلتنگی...
سکوت از فریادهای در گلو مانده است و نعره هایی که هیچ وقت شنیده نشد...
همه چیز هست و گوشی نیست برای شنیدن...
جز سکوتی که گاه و بیگاه همدم فریادهایی است که بی خبر و ناخواسته از روزهایی دور میاید.
از دلتنگیهایی که فراموش شده
از خیانتهایی که به روزگار شده
نه انگار.... باز هم حرفی نیست