یه سوال بنیادین: اگه آدم حرف خداش رو گوش نده، بهش ایمان نداشته باشه، کارهای خوب خوب نکنه، چطوری میتونه به خودش اجازه بده که دوست جونش رو دوست داشته باشه؟ هان. خدا هر چی میده البته لطفه. وقتی من نمیتونم یه سوال رو حل کنم، وقتی نوامید میشم، چطور به خودم اجازه بدم، یکی دیگه رو دوست داشته باشم. هان؟ عشق رو باید تو وجود خودمون پیدا کنیم. اما کجاست آخه؟ به چی تکیه کنم؟ چی دارم؟ چرا همه چی انقدر کمه. زود تموم میشه. خب الان پنج روزه دارم به یه مساله فکر میکنم ولی نمیتونم حلش کنم. دیروز خودخواسته سرم رو بدرد آوردم که بهش فکر نکنم. سه تا قرص خوردم خوب شد. نمیدونم چی کار باید بکنم؟ نمیدونم.
آخه اینم خیلی مسخره است که عشق وابسته باشه به حل مساله. مگه مسالهها تموم میشند. یکی حل شه، یکی دیگه هست که حل نمیشه. اما آخه الان میدونی چند وقته یه چی که حل کنم دلم خوش باشه، پیدا نکردم. این خودخواهیه؟ من که غرورم رو شکوندهام. بس نیست؟