این یه قصه نیست داستان واقعی است از سرگذشت عموی خودم عموی که عشقش از روی حوس بود...سالها پیش عموم عاشق دختری از اقوام پدری خود به نام فاطمه شد سن دختره حدود 14 سال بود چون در اون موقع رسم بود دختر و در حدود سنی 14 شوهر میدادند بلاخره اون رو به عقد عموم در اوردند عموم که از روی حوس با اون عقد کرده بود در دورانی که عقد بودند اون رو مجبور به انجام عملی غیر اخلاقی کرده بود.مدتی بعد از این کار به خانوادش گفت که ای دختر رو نمیخاد بیچاره دختره که از ترس ابروش به عموم التماس می کرد که این کار رو نکنه اما عموم گوشش بدهکار نبود.خانواده عموم از اون خواستند که دلیلی بیاره که چرا اون رو نمیخاد عموم هم به دروغ میگه که دختر سالمی نیست و مشکل داره خانواده هم وقتی به روش خودشون این موضوع رو فهمیدند حق رو به عموم دادند چون از چیزی خبر نداشتند بیچاره دختره گناهی که مقصرش خودش نبود رو به گردنش انداختند و همه انو زنی نا پاک میدونستند عموم به هر صورتی که بود از اون طلاق گرفت بیچاره دختره هم ابروش رفت هم از خانوادش ترد شد ومجبور شد برای گذران زندگی با مردی شمالی ازدوج کنه که 50 سال از خودش بزرگتر بود و به شمال رفت وهمون جا زندگی کرد.اما همیشه میگن خدا جای حق نشسته عموم ازدواج کرد وصاحب 3فرزند شد که بچه بزرگش یه دختر بود دخترش در راه مدرسه با یک پسر اشنا میشه واون پسر با وعده این که میخام باهات ازدواج کنم اونو به یه خونه میکشونه و مورد ازار قرار میده و میره این جریان خیلی زود تو فامیل میپیچه و باعث رسوایی عموم میشه عموم با حالتی گریان داستان کاری که با اون دختر انجام داده بود رو میگه.وگفت این سزای ظلمی که در حق اون دختر کردم.بله عموم همون کاری که سر اون دختر کرده بود خدا سر دختر خودش اورد که بفهمه خانواده اون دختر و اون دختر چی میکشیدند