در سکوتی دلگیر مانده ام بین تو و خودم...
فاصله ای به انداز? هزار سال نوری بین خودم و تو می بینم...
تو گذشتی از من!!!!
غافل از نگاهم و غافل از یادم...
پشیمانم از گشودن دریچه ای به سوی تو!
نمی دانم!
به گمانم دریچ? نگاهت را باید بست...
بست تا زندگی را خوب دید ونوای باران را شنید...
کسی آن سوی سرزمین خواب من ، موسیقی باران را زمزمه می کند...
و به گمانم هراس های عاشقی من نیز از همان روز شروع شد!
از همان خواب و همان باران...
سرزمین خواب من آن سوی سرزمین واقعی و تنگ توست!
سرزمین تو فقط درد و اندوه است...
سرزمینی دور از رویا...
سرزمینی زرد و قرمز...
امّا سرزمین من آن سوی تو!
آن سوی دریچ? نگاه توست!
کافی است نگاهی کنی به ستاره ای که
آن گوش? آسمان به تو چشمک می زند
و تو را مشتاق است...
آن وقت تو می مانی و ستاره...
تو می مانی و نوای باران...
تو می مانی و شاید من...
فقط کافی است نگاهت را کمی سبز کنی
آن وقت سرزمین بی رنگیت
رنگی می گیرد آن چنان خیال انگیز
که خیال های مرا هم غرق در خود می کند...
امّا حالا تا آن روز من مانده ام و
خیال های هراس انگیز دوری از تو...
دوری از تو و نگاه مبهمت...
اشتباه کردی نخواستی این ماندنم را
می فهمی یک زمان
امّا دیر است
می دانم
می دانم
می دانم
آه ...می دانم
کاش تو هم کمی می دانستی
به وبلاگ دومم سری بزن با وفا