به نام خدا
داستان بولداگ- داستان عاطفی
--------------------------------------------------------------------------------
پسر این آگهی کوتاه را در روزنامه دید: "تولهی بولداگ قهوهای با خالهای سیاه، هر کدام سه دلار." تقریبا ده دلار از راه نقاشی ساختمان درآمد داشت که هنوز به حساب نگذاشته بود. هیچ وقت توی خانه سگ نداشتند.
وقتی این فکر به سرش زده بود، پدر داشت چرت میزد و مادر بریج بازی میکرد. پرسیده بود فکر خوبی نیست؟ مادر بیاعتنا شانه بالا انداخته و یکی از ورقهایش را بازی کرده بود. اطراف خانه قدم زد تا بتواند تصمیم بگیرد؛ و این حس وجودش را پر کرد که بهتر است عجله کند پیش از اینکه کس دیگری توله سگ را بخرد. در خیالش توله سگ متعلق به او بود، فقط مال خودش؛ که البته توله سگ هم این را میدانست.
در مورد اینکه یک بولداگ قهوهای چه شکلی است تصوری نداشت، اما میدانست باید خشن باشد و محکم پارس کند. از فکر خرج کردن سه دلارش دمغ میشد، آن هم وقتی که این همه مشکل مالی داشتند و پدرش دوباره ورشکست شده بود. توی آگهی ذکر نشده بود چند تا توله سگ هست؛ شاید فقط دو یا سه تا که ممکن بود تا حالا فروش رفته باشند
.نشانی در خیابان اسکرمرهورن(?) بود که تا به حال اسمش را نشنیده بود. وقتی تلفن کرد زنی با صدای خشن توضیح داد چهطور و با کدام خط به آنجا برود. باید از بخش میدوود(?) و از خط هوایی کالور(?) میرفت، بعد در خیابان چرچ(4) خط را عوض میکرد. همه چیز را یادداشت کرد و برای زن خواند. خوشبختانه توله سگها هنوز فروش نرفته بودند.
بیشتر از یک ساعت طول میکشید تا به خانهی زن برسد، یکشنبه بود و قطار هوایی تقریبا خالی؛ و نسیم ملایمی که از پنجرههای باز قطار میوزید خنک تر از پایین خیابان بود. پایین، در قطعه زمینهای خالی و غیر مسکونی میتوانست پیرزنهای ایتالیایی را ببیند؛ موهایشان را با دستمالهای قرمزِ گلدار بسته بودند، خم میشدند و دامنشان را از گل قاصدک پر میکردند. همکلاسهای ایتالیاییاش میگفتند از این گلها برای شراب و سالاد استفاده میکنند. یادش آمد یک بار وقتی نزدیک خانهشان بیسبال بازی میکرد، چند تا از آنها را جوید که مثل اشک شور و تلخ بودند.
قطار چوبی قدیمی تکان میخورد و تلقتلقکنان، به آرامی در آن بعد از ظهرِ داغ حرکت میکرد. از بالای ساختمانی گذشت که مردها داشتند جلوی خانهها ماشین میشستند؛ انگار که دارند فیلهای داغ و گرما زده را میشویند. غبار مطبوعی در هوا معلق بود
.
محلهی اسکرمرهورن برایش عجیب بود، با محلهی خودشان در میدوود فرق میکرد. نمای سنگ قهوهای خانههای اینجا هیچ شباهتی به خانههای چوبی محلهی خودشان نداشت که سالها پیش در دههی بیست ساخته شده بود. پیاده روها قدیمی به نظر میرسید، با مربعهای بزرگ سنگی به جای سیمان و علفهایی که از لای درز سنگها بیرون زده بود. میتوانست حدس بزند یهودیها اینجا زندگی نمیکنند، شاید به خاطر اینکه محله ساکن و بیتحرک بود و کسی بیرون نمی نشست تا آفتاب بگیرد و لذت ببرد.
بیشتر پنجرهها باز بود و آدمها بیهیچ حس و حالی روی آرنج خم میشدند و به بیرون زل میزدند. گربهها روی پلههای جلو در لمیده بودند. وقتی قطرههای عرق از پشتش سرازیر شد، صرفا به خاطر گرما نبود، یادش آمد فقط او بود که سگ میخواست؛ پدر و مادرش اصلا نظر نداده بودند، و برادر بزرگش گفته بود:" چند دلارت را برای یک توله سگ خرج میکنی؟ چی میخواهی بدهی بخورد؟" به استخوان فکر کرد؛ و برادرش که همیشه میدانست چی درست و چی غلط است، داد زده بود:" استخوان؟! تولهسگ که دندان ندارد!" زیر لبی گفته بود:"خب، شاید سوپ."
" سوپ؟! میخواهی به یک توله سگ سوپ بدهی؟"
یکهو متوجه شد به خانهی زن رسیده. همانجا ایستاد. احساس کرد زیر پایش دارد خالی میشود، و انگار همهی ماجرا یک اشتباه است، چیزی مثل خواب، یا دروغی که احمقانه سعی میکرد از آن دفاع کند. قلبش تندتند میزد . حس کرد دارد سرخ میشود. کمی عقب رفت. دم چند تا از پنجرهها عدهای داشتند به او توی خیابان خالی و خلوت نگاه میکردند. چهطور میتوانست برگردد وقتی این همه راه آمده بود؟ حس میکرد انگار یک هفته یا یک سال توی راه بوده. و حالا بینتیجه، دست خالی برگردد؟
شاید لااقل بتواند اگر زن بهش اجازه بدهد نگاهی به تولهسگها بیندازد. در فرهنگنامه دو صفحه پر از عکس سگ پیدا کرده بود؛ بولداگ انگلیسی سفید با پاهای خمیدهی جلو و دندانهایی که از فک زیرین بیرون زده، سگ تریرِ بوستونی سیاه و سفید، و سگ پیتبول پوزهدراز؛ اما هیچ عکسی از بولداگ قهوهای نبود. تمام چیزی که از بولداگ قهوهای میدانست این بود که سه دلار میارزد. دستکم باید نگاهی به تولهسگش بیندازد. به همین خاطر برگشت و همان طور که زن گفته بود زنگ زیرزمین را زد. صدای زنگ آنقدر بلند بود که یکه خورد و هول کرد؛ خواست در برود اما فکر کرد اگر درست همان موقع زن در را باز کند و ببیندش، بیشتر خجالت میکشد،
بنابراین همانجا ایستاد در حالی که صورتش خیس عرق بود.
درِ داخلی زیرِ پلکان باز شد، زنی بیرون آمد و از بین میلههای آهنی غبارگرفتهی درِ بزرگِ بیرونی به او نگاه کرد. لباس ابریشمی بلند و گشادی به رنگ صورتی روشن پوشیده بود، و موهای مشکی بلندش روی شانهها ریخته بود. جرات نکرد مستقیم به صورتش نگاه کند. میتوانست نگرانی زن را حس کند. خیلی سریع پرسید او بوده که آگهی داده؟ رفتار زن بلافاصله عوض شد و درِ بیرونی را باز کرد. کوتاهتر از خودش بود و بوی غریبی میداد؛ مثل ترکیبی از بوی شیر و هوای خفه و دمکرده. همراهش داخل آپارتمان رفت، آپارتمانی تاریک که مشکل میشد چیزی را دید،
اما میتوانست صدای واق واق توله سگها را بشنود. زن باید داد میزد تابتواند بپرسد کجا زندگی میکند و چند ساله است. وقتی به او گفت سیزده سال دارد، زن دستش را روی دهانش گذاشت و گفت چهقدر بزرگتر از سنش به نظر میآید. نمیتوانست بفهمد چرا این موضوع باعث شد خجالت بکشد، غیر از این که احتمالا زن فکر کرده پانزده ساله است؛ فکری که گاهی بقیه هم در موردش میکردند. دنبال زن توی آشپزخانه رفت که پشت آپارتمان قرار داشت. آنجا روشنتر بود و بالاخره توانست دور و برش را ببیند.
در یک جعبهی مقوایی که لبههای آن نامنظم بریده شده بود تا ارتفاعش کمتر شود، سه تا توله سگ دید همراه مادرشان که به او نگاه میکرد و آرام دمش را تکان میداد. به نظرش بولداگ نمیآمد، اما جرات نکرد چیزی بگوید. فقط یک سگ قهوهای بود با خالهای سیاه. تولهسگها هم عین مادرشان بودند. از خمیدگی گوشهای کوچولوی تولهسگها خوشش آمد، ولی به زن گفت فقط میخواسته آنها را ببیند و هنوز تصمیم نگرفته.
واقعا نمیدانست میخواهد چهکار کند. برای اینکه به نظر برسد دارد تولهسگها را وارسی میکند پرسید میتواند یکی از آنها را بردارد. زن گفت همهی آنها خوبند و دست دراز کرد توی جعبه، دو تا از آنها را بیرون آورد، روی کفپوش آبی گذاشت. تولهها اصلا شبیه بولداگ نبودند. خجالت کشید بگوید واقعا آنها را نمیخواهد. زن یکی از تولهها را برداشت و گفت:" اینجا!" و آن را روی زانوی پسر گذاشت
.
قبلا هیچوقت سگی را توی دست نگه نداشته بود، و میترسید که بیفتد، به همین خاطر با دقت بغلش کرد. پوست داغ و نرمی داشت. چشمهای خاکستریاش مثل دکمههای ریز بود. عصبانی شد که چرا در فرهنگنامه هیچ عکسی از این نوع سگ نبوده. بولداگ واقعی خشن و خطرناک بود، و این تولهها فقط سگهای قهوهای بودند. در حالی که توله سگ توی بغلش بود، روی دستهی صندلی که روکش سبز داشت نشست، و هنوز نمیدانست باید چه تصمیمی بگیرد. حس کرد زن که کنارش نشسته بود به موهایش دست کشید، ولی مطمئن نبود ، چون موهای زبر و کلفتی داشت.
هر چه بیشتر زمان میگذشت، تصمیم گرفتن برایش سختتر میشد. زن پرسید آب میل دارد که گفت بله؛ زن به طرف شیر آب رفت. از فرصت استفاده کرد، بلند شد و تولهسگ را سر جایش گذاشت. زن در حالی که لیوانی آب در دست داشت برگشت و همانطور که لیوان آب را به پسر میداد، لباسش را باز کرد و سینههایش را که مثل بالنهای نیمه پر بود نشان داد و گفت نمیتواند باور کند او فقط سیزده سالش است. جرعههای آب را که پایین داد، زن یکدفعه سرش را به طرف خود کشید و او را بوسید.
در تمام این مدت نتوانسته بود به صورتش نگاه کند، و حالا که میخواست، جز انبوهی مو چیزی نمیدید. دست زن که پایینتر رفت، پشت رانهایش مور مور شد؛ مثل وقتی که دستش خورده بود به جدارهی فلزی و برقدارِ سرپیچ لامپ که داشت سعی میکرد حباب شکستهاش را باز کند. یادش نمیآمد کی روی فرش دراز کشیدند. تنها گرمای زن یادش بود و سرش که محکم و بیوقفه به پایهی کاناپه میخورد. رسیده بود نزدیک خیابان چرچ. پیش از سوار شدن به خط هوایی کالور، متوجه شد که زن سه دلارش را نگرفته. حالا جعبهی مقوایی کوچک روی زانویش بود با تولهسگِ توی آن که مثل بچه زار میزد. صدای کشیده شدن پنجههای تولهسگ به دیوارهی جعبه پشتش را میلرزاند. تازه متوجهی دو سوراخی شد که زن بالای جعبه درست کرده بود، و تولهسگ بینیاش را از آن بیرون میآورد
.
وقتی طناب را باز کرد و تولهسگ با فشار دادن درِ جعبه واق واقکنان بیرون پرید، مادرش هول کرد و عقب رفت. بعد در حالی که دستهایش را در هوا تکان میداد انگار که بخواهد حمله کند، فریاد زد:" چهکار دارد میکند؟" پسر که دیگر ترسش ریخته بود، سگ را بغل کرد و اجازه داد صورتش را لیس بزند؛ بعد نگاه کرد به مادرش که کمی آرام شده بود. مادر پرسید:" گرسنه است؟" و با دهان نیمه باز همانطور ایستاد.
پسر تولهسگ را زمین گذاشت، گفت ممکن است گرسنه باشد، و فکر کرد فقط میتواند چیزهای نرم بخورد، هرچند دندانهایش به تیزی سوزن بود. مادر مقداری پنیر خامهای آورد و تکهی کوچکی از آن را روی زمین گذاشت. تولهسگ بینیاش را به پنیر مالید، آن را بو کشید و شاشید. مادر داد زد:" خدای من!" سریع تکه روزنامهای روی آن انداخت. وقتی مادرش خم شد تا خیسی کف اتاق را پاک کند، گرمای زن یادش آمد؛ خجالت کشید و سر تکان داد. به یک باره اسم زن یادش آمد- لوسل(5) که وقتی روی فرش دراز کشیده بودند بهش گفته بود. درست موقعی که او داشت لباسش را درمیآورد، چشمهای بستهاش را نیمه باز کرده و گفته بود:" اسمم لوسل است."