ادامه..............................
مادر کاسهای سوپ مرغ که از دیشب مانده بود روی زمین گذاشت. تولهسگ پنجههای کوچکش را بلند کرد و کاسه را برگرداند. کمی سوپ روی زمین ریخته شد. تولهسگ شروع کرد کفپوش را لیس بزند. مادرش با خوشحالی فریاد زد:" سوپ مرغ دوست دارد!" و به این نتیجه رسید که احتمالا تخم مرغ هم دوست دارد چون فوری آب گذاشت تا جوش بیاید. تولهسگ کسی را که باید دنبالش میرفت شناخت و پشت سر مادر راه افتاد و ورجه وورجه کرد. مادر در حالی که میخندید گفت:" دنبال من میآید!"
× × ×
روز بعد، وقتی از مدرسه به خانه میآمد، از مغازهی ابزارآلاتفروشی قلادهای هفتاد و پنج سنتی خرید. آقای شوکرت(6) طنابی هم به قلاده بست. هر شب موقع خواب یاد لوسل میافتاد، انگار که چیزی گرانبها را از جعبهی خصوصیاش بیرون میآورد؛ و حسرت میخورد که کاش جرات داشت بهش تلفن بزند تا دوباره با او باشد. تولهسگ که اسمش را روور(7) گذاشته بودند هر روز بزرگتر میشد، هر چند هنوز هیچ نشانی از خصوصیات یک سگ بولداگ نداشت. نظر پدر این بود که روور باید در زیرزمین زندگی کند. آنجا خیلی تنها بود و اصلا پارس کردنش قطع نمیشد. مادر میگفت:" دلتنگ مادرش است."
پسر هر شب روور را لابهلای تکه پارچههایی در یک سبد رخت آن پایین میگذاشت، و بعد از اینکه پارس کردنهایش تمام میشد اجازه داشت تولهسگ را بالا بیاورد و توی آشپزخانه بخواباند؛ همه از این آرامش خوشحال بودند. مادر روور را به خیابان میبرد تا قدم بزند. طناب قلاده را به قوزک پایش میبست و حسابی خودش را خسته میکرد تا مدام حرکتهای زیکزاکی تولهسگ را دنبال کند مبادا بر اثر کشیده شدن طناب صدمهای بهش بزند. همیشه نه، اما گاهی که پسر به روور نگاه میکرد، یاد لوسل میافتاد و گرمایی که دوباره میتوانست حس کند. روی پلههای ایوان مینشست و در حالی که تولهسگ را نوازش میکرد، به لوسل فکر میکرد، به رانهایش. هنوز نمیتوانست چهرهاش را مجسم کند. تنها موهای بلندِ مشکی و گردن گندهاش را به یاد میآورد
.
یک روز مادرش کیک شکلاتی پخت و روی میز آشپزخانه گذاشت تا سرد شود. کیک، دستکم، بیست سانتی ضخامت داشت و معلوم بود خوشمزه است. این روزها خیلی چیزها طراحی میکرد؛ طرحهایی از قاشق و چنگال، جعبه سیگار، یا گاهی گلدان چینی مادرش با عکس اژدهای روی آن، و هر چیزی که به نظرش به درد طراحی میخورد. کیک شکلاتی را روی صندلی نزدیک میز گذاشت و مدتی را صرف کشیدن طرحی از آن کرد. بعد بیرون رفت و با لالههایی که پاییز گذشته کاشته بود سرگرم شد.
بعد هم تصمیم گرفت دنبال توپ بیسبال بگردد که تابستان گذشته گم کرده بود و اطمینان داشت- یا تقریبا اطمینان داشت که باید در زیرزمین توی جعبهی مقوایی لابهلای خرت و پرتهاباشد. هیچ وقت با دقت ته جعبه را نگشته بود. وقتی داشت از راه حیاط، زیر ایوان پشتی، داخل زیرزمین میرفت متوجه شد شکوفهای روی یکی از شاخههای نازکِ درخت گلابی که دو سال پیش کاشته بود، درآمده. تعجب کرد، همراه با حسی از غرور و موفقیت.
سی و پنج سنت برای گلابی و سی سنت برای درخت سیبِ توی خیابان کورت(8) پول داده بود و آنها را به فاصلهی دو متری همدیگر کاشته بود؛ طوری که بالاخره یک روز بتواند تختخوابی مثل ننو بین آنها ببندد، شاید سال آینده. هنوز تنهی درختها ضعیف و جوان بودند. همیشه دوست داشت به این دو تا درخت زل بزند، چون خودش آنها را کاشته بود. احساس میکرد درختها میدانند دارد به آنها نگاه میکند، حتا به نظرش درختها هم داشتند به او نگاه میکردند. حیاط پشتی به نردههای چوبی با ارتفاع ده متر منتهی میشد که دور زمین اراسموس(9) بود، جایی که آخر هفتهها تیمهای بیسبال نیمهحرفهای بازی میکردند، تیمهایی مثل خانهی دیوید(10) و یانکیهای سیاه با بازی سچل پیگ(11) که مثل بهترین پرتابکنندههای کشور بازی میکرد اما چون سیاهپوست بود مسلما نمیتوانست در لیگهای بزرگ بازی کند. تیم خانهی دیوید همگی ریشهای بلندی داشتند.
هیچ وقت علتش را نفهمیده بود؛ شاید یهودیهای متعصبی بودند، هر چند معلوم هم نبود این طور باشد.یک پرتاب آزاد خیلی بلند از سمت راست زمین میتوانست توپ را توی حیاط بیندازد؛ همان توپی که دوباره گمش کرده بود و حالا یادش افتاده بود دنبالش بگردد. در زیرزمین جعبه را پیدا کرد و خرت و پرتهای توی آن را کنار زد؛ یک جفت دستکش پارهی بازیکن دریافتکنندهی توپ، لنگهای دستکش دروازهبانی هاکی که فکر می کرد گم شده، چند تا ته مداد و یک بسته مداد شمعی، و مجسمهی کوچک و چوبی مردی که وقتی نخی را میکشیدی بازوهایش بالا و پایین میرفت. در این حال، صدای واق واق روور را از بالا شنید؛صدایی که عادی نبود- پارسهای پیوسته، واضح و بلند.
دوید طبقهی بالا و مادرش را دید که از طبقهی دوم به اتاق نشیمن میآید در حالی که پرِ لباس بلند و گشادش توی هوا چرخ میخورد و ترسی آشکار در چهرهاش موج میزد. میتوانست صدای خراش پنجههای تولهسگ را روی کفپوش خانه بشنود. با عجله به آشپزخانه رفت. توله سگ دایرهوار میچرخید و زوزه میکشید. متوجهی شکم ورمکردهاش شد. کیک روی زمین بود و بیشترش خورده شده بود. مادر فریاد زد:" کیکم!" و ظرف کیک را همراه باقیماندهی آن برداشت و بالا نگه داشت تا از دسترس تولهسگ دور باشد، هر چند چیز زیادی از آن نمانده بود.
پسر سعی کرد روور را که به طرف اتاق نشیمن فرار میکرد، بگیرد. مادر پشت سرش فریاد زد:" فرش!" روور حالا در دایرهی بزرگتری میچرخید و از دهانش کف بیرون میزد. مادر فریاد زد:" به پلیس تلفن کن!" یکهو تولهسگ افتاد و روی پهلو دراز کشید. به زحمت نفس میکشید و خرخر میکرد. از آنجا که هیچ وقت توی خانه سگ نداشتند، چیزی دربارهی دامپزشک نمیدانستند. پسر از دفتر تلفن شمارهی انجمن مبارزه با بدرفتاری نسبت به حیوانات را پیدا کرد و به آنها تلفن زد. میترسید به روور دست بزند. وقتی بهش نزدیک میشد، دستش را گاز میگرفت.
وانتی مقابل خانه ایستاد. پسر بیرون رفت و دید مرد جوانی دارد قفس کوچکی را از پشت ماشین برمیدارد. به او گفت که سگ تمام کیک را خورده، اما مرد توجهی نکرد، داخل خانه شد، لحظهای ایستاد و به روور که هنوز آهسته پارس میکرد و روی پهلو افتاده بود نگاه کرد. مرد توری روی روور انداخت، بعد گذاشتش توی قفس. تولهسگ سعی میکرد فرار کند. مادر پرسید:" فکر میکنید چه بلایی سرش آمده؟" و با تنفر دهانش را کج و کوله کرد، حسی که پسر هم در خودش احساس میکرد. مرد گفت:" معلوم است که یک کیک خورده." بعد قفس را بیرون برد و توی واگن تاریک پشت وانت گذاشت.
پسر پرسید:" با او چه کار میکنید؟" مرد با عصبانیت گفت:" شما سگ را میخواهید؟" مادر که ایستاده بود روی پلکان جلوی در و حرفهای آنها را میشنید، با ترس، بدون اینکه خشی توی صدایش باشد، بلند گفت:" ما نمیخواهیم تولهسگ را نگه داریم." و به مرد جوان نزدیک شد. " نمیدانیم چه طور ازش نگهداری کنیم. شاید کسی که بلد باشد چه طور از سگها نگه داری کند، آن را بخواهد."
مرد جوان بدون توجه سر تکان داد، پشت فرمان نشست و دور شد.
پسر ومادرش وانت را با نگاه تا پیچِ سرِ خیابان دنبال کردند. فضای داخل خانه، ساکت و دلمرده بود. حالا دیگر دربارهی کارهای روور نگران نبود؛ نگران فرشها یا جویدن اسباب و اثاثیه، یا این که آیا آب خورده، یا به غذا احتیاج دارد یا نه. هر روز وقتی از مدرسه برمیگشت یا وقتی از خواب بیدار میشد، روور اولین چیزی بود که به سراغش میرفت. همیشه نگران بود روور کاری انجام بدهد که پدر و مادرش را عصبانی کند. حالا همهی آن نگرانیها از بین رفته بود، همینطور همهی دلخوشیاش؛ و خانه ساکت و دلمرده بود
.
به آشپزخانه برگشت و سعی کرد به چیزهایی که میتوانست بکشد فکر کند. روزنامهای روی یکی از صندلیها قرار داشت، آن را باز کرد و آگهی جوراب زنانهی ساکس(12) را دید که زنی لباس بلندش را عقب زده بود تا ساق پایش را نمایش بدهد. شروع کرد آن را کپی کند و دوباره یاد لوسل افتاد. میتوانست به او تلفن کند و دوباره پیشش برود. شک داشت. اگر در مورد روور میپرسید، مجبور بود دروغ بگوید. یادش آمد که زن چهطور روور را بغل کرده بود و حتا دهانش را بوسیده بود. واقعا تولهسگ را دوست داشت.
چه طور میتوانست بهش بگوید تولهسگ رفته. یکهو به فکر افتاد تلفن کند و بگوید خانوادهاش میخواهند تولهسگ دیگری بخرند تا همبازی روور شود. بنابراین باید وانمود میکرد که هنوز روور را دارد؛ یعنی دو تا دروغ بگوید، و این کمی می ترساندش. دروغها زیاد نبود. سعی کرد به خاطر بسپارد؛ اول این که هنوز روور را دارند، دوم این که برای خرید تولهسگ دیگر جدی است، و سوم، که بدترین قسمت ماجرا بود، این که وقتی کارش با زن تمام شد بگوید متاسفانه نمیتواند تولهسگ دیگری بخرد، چون… چرا؟ فکر آن همه دروغ خستهاش کرد.
بعد که دوباره به گرمای زن فکر کرد، احساس کرد سرش دارد میترکد؛ و این ایده از ذهنش گذشت که وقتی کارشان تمام شد، ممکن است زن اصرار کند تولهسگ دیگری ببرد، یا مجبورش کند. تازه، زن که سه دلارش را نگرفته بود و روور در واقع نوعی هدیه بود. بد میشد اگر پیشنهاد بردن تولهسگ دیگر را رد میکرد، مخصوصا که به همین بهانه دوباره پیش زن آمده بود. جرات نکرد بیشتر فکر کند.
ترجیح داد ذهنش را از همه چیز خالی کند اما فکرها، دزدکی و آرام، دوباره به سراغش آمدند. کاش میشد راهی برای نگرفتن تولهسگ پیدا کرد. شاید وقتی پیشنهاد زن را رد میکرد و فقط یک آن صورتش را میدید، میفهمید چه قدر گیج، یا بدتر، چه قدر عصبی است. آره، ممکن بود زن به شدت عصبانی شود و بفهمد تنها چیزی که پسر به خاطرش این همه راه زده و آمده، خودِ زن بوده و خرید تولهسگ بهانه است. شاید زن احساس کند بهش توهین شده، یا حتا به او سیلی بزند. پس چهکار باید میکرد؟ نمیشد که با یک زن گنده بجنگد. به ذهنش رسید شاید تا حالا توله سگها را فروخته باشد؛ سه دلار که پولی نبود. بعد چی؟ معذب بود و شک داشت.
فکر کرد تلفن بزند و بگوید میخواهد دوباره پیشش برود و او را ببیند، بدون این که حرفی از تولهسگ بزند. به این ترتیب، فقط باید یک دروغ بگوید؛ که هنوز روور را دارد و همهی خانواده دوستش دارند. به طرف پیانو رفت و چند آکوردِ بم گرفت، شاید آرام شود. درست و حسابی بلد نبود پیانو بزند، ولی عاشق این بود که آکوردهایی از خودش دربیاورد و بگذارد ارتعاش اصوات موسیقی بازوهایش را بلرزاند.
حس کرد چیزی توی وجودش رها شد و یکهو پایین ریخت. انگار آدم دیگری شد، متفاوت با کسی که تا به حال بود؛ نه خالی و پاک، که معذب به خاطر رازها و دروغهایش- تعدادی گفته شده و تعدادی گفته نشده- و همهی اینها به قدر کافی نفرتآور بود که خانواده او را از خود براند. سعی کرد با دست راست یک ملودی بسازد و با دست چپ، آکوردهای هماهنگ پیدا کند. شانسی داشت چیز قشنگی میزد.
تعجب کرد که چه طور آکوردها آرام محو میشوند، ناهماهنگ، اما آرام؛ انگار با ملودیی که مینواخت حرف میزد. مادرش متعجب داخل اتاق آمد. با خوشحالی فریاد زد:" چه اتفاقی دارد میافتد؟" مادر میتوانست فیالبداهه بنوازد، و در تلاش ناموفقی سعی کرده بود به پسر هم یاد بدهد، چون معتقد بود پسر گوش موسیقایی قویی دارد و بهتر است چیزی را که میشنود بنوازد تا این که از روی نت بزند.
مادر آمد بالا سر پیانو، کنار پسر ایستاد و به دستهای او نگاه کرد. همیشه آرزو میکرد کاش پسرش نابغه بود. خندید:" تو این ملودی را ساختهای؟" تقریبا داشت فریاد میزد، اگر چه نزدیک هم بودند. پسر فقط سر تکان داد، جرات نکرد حرف بزند مبادا چیزی را که همینطوری پیدا کرده بود، از دست بدهد. همراه مادرش خندید و خوشحال بود که به شکل رازآلود و شگفتانگیزی تغییر کرده و انگار آدم دیگری شده. در عین حال، مطمئن نبود باز هم بتواند اینگونه بنوازد