به نام خالق بی همتا
زندگی شما انعکاس درون شماست...
جهانی که در آن زندگی می کنیم کاملا قانونمند است و رنج هایی که
می بریم هدفی در زندگی ما داردو آن آموختن چیزی به ماست. ما باید به
دنبال یافتن درس های آنها باشیم. جهان انعکاس باورهای شماست و
آنچه را که هستید به شما باز می تاباند.نقطه تمرکز شما کجاست؟....به
درون خود نگاه کنید،خود را ابراز کرده و گرامی بدارید.به این معنا که خود
را دقیقا همانطور که هستید بپذیرید و دوست بدارید.مثبت و منفی هر دو
درون شماست و شما باید هر دو را بپذیرید و برای کامل بودن جنبه
تاریک خود را تصدیق کنید و بپذیرید.در مورد آنچه می خواهید فکر کنید و
مسئولیت خود و اعمالتان را بپذیرید.دنیای اطراف شما یک آینه است، آینه
ای برای هر چیزی که شما فکر می کنید یا باور دارید.این افکار و باورها
دنیای شما را می سازند.هر چیزی را که فکر می کنید و انتظار دارید به
دست می آورید.به اطراف خود که آینه شماست نگاه کنید و ببینید چه
چیزی را می خواهید تغییر دهید.سپس توجه خود را به درون بازگردانید و
آنچه را منعکس کننده این وضعیت است در خود بیابید و این جنبه از خود
را تغییر دهید. در نور گام بردارید و از تاریکی نترسید
ثروتمندان اینگونه می اندیشند... ( )
اغلب انسانهایی که در پی کسب درآمد بیشتری هستند،واقعا نمی دانند
که از کجا باید شروع کنند،آنها فقط می دانند که می خواهند ثروتمند
شوند اما اینکه نقطه شروع کجاست،برای بسیاری از آنها سوال
است.البته بعضی با اندکی افزایش درآمد قانع می شوند اما آنهایی که در
پی کسب ثروت فراوانی هستند،این سوال ذهنشان را مشغول کرده که
*از کجا باید شروع کنم؟* ایمان داشته باشید که می توانید ثروتمند
شوید. اگر کسی گام اول را که ایمان به ثروتمند شدن است ،محکم
برندارد،حتی اگر به طور اتفاقی هم ثروتمند شود،بعید است بتواند مدت
زیادی در این وضعیت بماند چون در باور ذهنی خود هنوز فقیر است.
محدودیت در کسب موفقیت ،ثروتمند شدن و پیشرفت،ناشی از
محدودیتهای ذهنی است که خودمان ایجاد کننده آن هستیم. همین الان
قلم و کاغذی بردارید و ? دقیقه به سازمان فکر خود نیم نگاهی
بیندازید.باورهایی را که مانعی برای پیشرفت و موفقیت و ثروتمند شدن
شما در ذهنتان وجود دارد،یادداشت کنید و این موانع را از ذهن خود بیرون
کنید.باید به خود بقبولانید که شایستگی غیرقابل تصورترین هدیه های
زندگی را در دنیا دارید. چه بسا هر روز فرصتهای ارزشمندی در کنار ما
پدید می آیند یا گاهی ذهن خلاق انسانی ،الهاماتی در تفکر ما می
دمد،که تنها به دلیل باور نداشتن به توانایی پیشرفت و موفقیت به این
فرصتها پشت پا می زنیم.تردیدی نیست که انسان به طوری طبیعی و
فطری در عرصه های مادی و معنوی قابلیت پیشرفت بی انتهایی دارد
............................................................................................
به نام آنکه غربت را بنا کرد جدایی را نصیب جان ما کرد
بیا در کوچه باغ شهر احساس
شکست لاله را جدی بگیریم
اگر نیلوفری دیدیم زخمی
برای قلب پر دردش بمیریم
بیا در کوچه های تنگ غربت
برای هر غریبی سایه باشیم
بیا هر شب کنار نور یک شمع
به فکر پیچک همسایه باشیم
بیا ما نیز مثل روح باران
به روی یک رز تنها بباریم
بیا در باغ بی روح دلی سرد
کمی رویا ی نیلوفر بککاریم
بیا در یک شب آرام و مهتاب
کمی هم صحبت یک یاس باشیم
اگر صد بار قلبی را شکستیم
بیا یک بار با احساس باشیم
بیا به احترام قصه عشق
به قدر شبنمی مجنون بمانیم
بیا گه گاه از روی محبت
کمی از درد لیلی بخوانیم
بیا از جنگل سبز صداقت
زمانی یک گل لادن بچینیم
کنار پنجره تنها و بی تاب
طلوع آرزوها را ببینیم
بیا یک شب به این اندیشه باشیم
چرا این آبی زیبا کبود است
شبی که بینوا می سوخت از تب
کنار او افق شاید نبوده ست
بیا یک شب برای قلبهامان
ز نور عاطفه قابی بسازیم
بیابان
نمی دونم کی و کجا توی یه بیابون بزرگ (خیلی بزرگ) یه مردی گم شده بوداون کی بود؟ خودش هم نمیدونست. هر چی فکر می کرد یادش نمیود نه میدونست کجاست! و نه می دونست کی اون رو اینجا آورده؟! تنها چیزی رو که خوب می دونست تشنگی بود و گرمای آفتاب که انگار خیال نداشت از وسط آسمون اونور تر بره . اون تنها توی بیابون بود و هر طرفش رو که نگاه می کرد بیابون بود و شن های طلایی، انگار اونجا هیچ موجود زنده ای وجود نداشت. غریبه به دنبال آب می دوید می دوید و می دوید.انقدر دوید که دیگه خسته شد .به خدا گفت ای خدای مهربون من تشنمه آب می خوام آخه دلت میاد اینجوری بمیرم ؟؟یه چشمه ای یه بارونی یه لیوان آبی چیزی آخه .
.............................................................................................................ادامه
خدا دلش سوخت، یه فرشته رو فرستاد تا براش آب بیاره ولی یه شرط گذاشت : اون شرط هم این بود "نباید چشماش رو باز کنه و فرشته رو ببینه" و فقط باید آب بخوره هر چقدر که می خواد.مرد با خوشحالی قبول کرد.بطرف آب دوید همونطور که فرشته صداش می کرد به سمت آب رفت.یه آب خنک بهشتی یه آبی که هر چقدر می خورد تشنه تر می شد و بازم می خواست بخوره یه لحظه حس کرد چقدر هوا خنکه، وقتی آب رو خورد و سیراب شد با خودش گفت بذار یه کوچولو، فرشته رو نگاه کنم ببینم چه شکلیه.تا چشاش رو باز کرد دیگه نه از فرشته خبری بود و نه از آب، حالا باز هم تنها بود.فرق تنهایی الانش با قبل این بود که حالا خدا رو از خودش رنجونده بود. دیگه روش نمی شد از خدا بخواد می دونست خدا می بخشه ولی روش نمیشد.
چند روز همینطور گذشت. شگفت زده بود چرا گشنش نمیشه فقط تشنه و تشنه تر میشه، باز هم تشنه بود تنهایی بهش فشار میاورد و آفتاب داغ بیابون که انگار همونجا قرار بود بمونه؛ تو اون بیابون شب وجود نداشت و همیشه روز بود همیشه هوا گرم بود.غریبه احساس تشنگی عجیبی می کرد،از تشنگی میخواست گریه کنه ولی اشکی نداشت.همینطور تو بیابون سر گردون بود و فریاد میزد "خدا تشنمه، خدا کمکم کن، خدا منو ببخش".
خدا منتظر بود ببینه فرشته ها دلشون به حال مرد می سوزه یا نه تا اینکه یه روز یکی از فرشته ها که خیلی مهربون بود رفت پیش خدا بهش گفت"ای خدا این مرد خیلی تشنس بذار یه کم آب بهش بدیم " خدا به فرشته گفت"این مرد یه بار اشتباه کرده و من نمیتونم به این راحتی بهش آب بدم ولی شرط داره" فرشته گفت"قبوله" و خدا هم شرطش رو گفت"تو باید به زمین بری و به اون آب بدی، اون مرد حق داره رویز سه جرعه بخوره اگه بیشتر بشه هم تو مجازات میشی هم اون" و فرشته قبول کرد.
فرشته یا اولین فرشته هایی که به زمین می رفتن به زمین رفت و به شکل چشمه ای در اومد ،یه چشمه با چند تا درخت دور و برش( یه چشمه بهشتی ).
مرد هنوز سرگردون و تشنه بود.سر گردون بود تا اینکه از دور درختا رو دید، با سرعت به طرفشون دوید، تا چشمه رو دید و خواست از لب چشمه آب بخوره چشمه تبدیل به فرشته زیبایی شد (یه فرشته خیلی زیبا) فرشته شروط خدا رو به مرد گفت و غریبه هم قبول کرد.و شروع کرد از لب چشمه آب خوردن،آبی به شیرینی عسل برای غریبه تشنه اون سه جرعش رو نوشید و بعد (برای اولین بار) زیر همون درخت ها روی پای فرشته به خواب رفت .
چند وقت همینجور می گذشت مرد دوباره رنگ روش برگشته بود و به نوعی دوباره داشت زندگی می کرد اون آب حیاط رو از لب فرشته می نوشید و فرشته هم خوشحال بود.فرشته برای اون از آسمون و خدا و فرشته های دیگه می گفت، مرد هم از تنهاییاش از زجر هایی که کشیده...
و خداهم خوشحال بود از اینکه این دو بدین حد به هم علاقه مند شدن، خدای مهربون می خواست فرشته رو انسان کنه حتی از فرشته هم پرسیده بود و فرشته با کمال میل قبول کرده بود اما...
...اما شیطان ناراحت بود. شیطان نمی تونست خوشی این دو رو ببینه هر شب به خواب غریبه میومد و بهش می گفت :"تو اگه چهار جرعه از لب فرشته بنوشی اون موقع همه بیابان مثل بهشت میشه و فرشته هم به شکل انسان در میاد " ، مرد این خواب رو هر وقت می خوابید می دید ولی حرفی به فرشته نمی زد.تا اینکه یه روز وسوسه شد. خوابش رو برای فرشته تعریف کرد .فرشته بهش گفت"شجاع شدی غریبه". اما لذت حرفهای شیطان قدرت تفکر رو از غریبه گرفته بود .اون نفهمید چی کار میکنه و فرشته هم که به مرد علاقه پیدا کرده بود، جلوش رو نگرفت و مرد غریبه - چهار- جرعه نوشید .
ناگهان آسمان سیاه شد .رعد و برق و طوفان شروع شد همه شن ها به هوا رفتند و چرخ می خوردند مرد هم بهمراه اونا به هوا رفت، انقدر چرخید تا به زمین افتاد که بیهوش شد.وقتی به هوش اومد دید نه از فرشته خبری هست نه از چشمه نه از درخت، مرد بهت زده دور و برش رو نگاه می کرد هنوز نمی دونست چی کار کرده دوباره مثل دفعه اولی بود که تو این بیابون افتاده بود . نه اندفعه یه چیزهایی یادش اومد یه فرشته؛ تا به یاد فرشته افتاد، لباش آویزون شد بغض تو گلوش گرفته بود یه فریاد تو گلوش بود دیگه نمی تونست داد بزنه داشت خفه می شد، شروع کرد به دویدن همه جا رو به دنبال فرشته دوید .ولی نه، فرشته نبود.یه جا زیر آفتاب نشست هنوز آفتاب می سوزوند هنوز آفتاب تو سرش بود درست همون بالا. یاده فرشته افتاد یاده اینکه گفته بود نباید بیشتر از 3 بوسه به لبش بزنه نباید چهار جرعه بنوشه بغضش اومد بالا مثل یه چشمه که از اعماق زمین داره می جوشه جوشیدنش رو احساس میکرد .چشماش پر شده بود پره پر اما باز هم نمی تونست گریه کنه، با خودش فکر کرد؛ اون تشنه نبود حالا تنها حسی که داشت تنهایی بود و عشق یه عشق نابود شده تا به یاد عشق افتاد، یه قطره اشک از چشمش اومد بیرون غلطید روی گونش از کنار دهنش و از روی ریشهای بلندش پایین اومد و به زمین افتاد.ناگهان دوباره طوفان شد نه طوفان نبود یه چیزی داشت به عقب هلش میداد یه چیزی مثل یه شیشه بزرگ همینجوری رفت عقب و دوباره پرتاب شد .دوباره از هوش رفته بود.
وقتی بیدار شد اون واحه رو دید و فرشته رو که همونجایی که اشکش افتاده بود نشسته بود و داشت گریه می کرد. بلند شد نمیدونست خوشحاله یا ناراحت ولی دوید ودوید.تق کلش خورد به چیزی محکم تر از سنگ بله اون شیشه دور فرشته بود.خدا داشت اون رو مجازات میکرد .هر چی داد زد انگار فرشته صداش رو نمی شنید.اون فرشته رو میدید ولی نمی تونست به اون نزدیک شه،می خواست از اونجا بره ولی فرشته چی؟؟ مرد حالا خیلی ناراحت تر از قبل بود نمیدونست چی کار کنه .
ناگهان واحه غیب شد و جای دیگه ای ظاهر شد مرد تا اونجا دوید دیگه شیشه نبود، تا اومد به فرشته برسه اون غیب شد و جای دیگه ای ظاهر شد . دوباره دوید تا اومد فرشته رو بگیره از دستاش مثل ماهی لیز خورد و غیب شد دوباره جی دیگه ظاهر شد.نه می تونست از فرشته بگذره نه م تونست بدوه ولی می دوید...
روایت شده تا قیامت این جریان ادامه داره و اون کسی که گریه می کنه فرشته نیست. فرشته رو خدا بخاطر مهربونیش بخشید.اما فرشته هم از آسمون برای مرد گریه می کرد. مردبخشیده نشد و باید تا ابد تشنه و تنها به دنبال فرشته بدوه.
( شاید غریبه دوست داشت هیچ وقت فرشته رو ندیده بود.شاید فکر میکرد اگه تا ابد تشنه میموند بهتر از این بود که تا ابد در حسرت عاشق بمونه.شاید اگه مردک از ته دلش فرشته رو می خواست خدا بهش میداد ولی شاید نخواست. نمیدونم.)
البته من از اینجا یه استغفرا... میگم که دروغ به خدا بستم و از همه فرشته ها و غریبه ها هم معضرت می خوام که اسمشون تو این داستان اومده ...
خدا همرو از شره شیطان آزاد کنه (اوه)
یه جوک هم بگم لال از دنیا نرم:
از یه دیوونه می پرسن چرا دیوونه شدی ؟
میگه :من یه زنی گرفتم که یه دختر 18ساله داشت.دختر زنم با بابام ازدواج کرد...در نتیجه زن من مادرزن پدرشوهرش شد...از طرفی دختر زن من که زن بابام بود،پسری زایید که میشد برادر من و نوه زنم پس نوه منم می شد.
در نتیجه من پدربزرگ برادر تنیه خودم بودم...چن روز بعد زن من پسری زایید که زن پدرم خواهر تنیه پسرم و مادر بزرگ او شد.
در نتیجه پسرم برادر مادر بزرگ خودش بود
از طرفی چون مادر فعلیه من یعنی دختر زنم خواهر پسرم بود در نتیجه من خواهر زاده پسرم بودم
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!ضمنن پدربزگ اون
شما هم دیوونه شدید؟
به این آدرس هم حتما سر بزنید http://tofanezard.blogfa.com
دوستون دارم.........................................................................................
سلام خداجون
تک و تنها تو خیابون.به زیر نم نم بارون
باز به یاده تو می افتم حرفهایی که با تو نگفتم
گفتم عشق من یه کوه.توببین چه با شکوهه
عشق تو مثل سرابه عمر کوتاه حبابه
عشق من شعر و شراب .عشق تو نقش بر آبه
عشق من مثل جنونه.رنگ آبی آسمون
...................................................................
هرچی آرزوی خوب مال تو
هرچی که خاطره داری مال من
اون روزای عاشقونه مال تو
این شبای بی قراری مال من
منم و حسرت با تو ما شدن
تویی و بدون من رها شدن
آخر غربت دنیاست مگه نه!!!!؟؟
اول دوراهی آشنا شدن
تو نگاه آخر توآسمون چله نشین بود
دل تو شکسته بودن همه ی قصه همین بوده
.....................................................................
یاد آنروز که در صفحه شطرنجه دلت
شاه عشق بودم و با کیش رخت مات شدم
به این آدرس هم سر بزنید http://tofanezard.blogfa.com