سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
در قلمرو سکوت
خنده بر لب میزنم تا کس نداند راز من....ورنه این دنیا که ما دیدیم خندیدن نداشت
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 6
کل بازدید : 191405
کل یادداشتها ها : 79
خبر مایه

موسیقی


آمدم سری به اینجا بزنم یادی از گذشته ها کنم روزگاری که واسه اینجا وقت داشتم اما حالا واسه خودمم وقت ندارم آخه دیگه ازدواج کردم فرزند عزیزمم داره به دنیا میاد زندگی همینه یه روز تو فکر فردا هستی روز دیگه تو فکر گذشته  بگذریم اما قدر وقت و زندگی رو بدونبد چون زمان دیگه به عقب بر نمیگرده.........گل تقدیم شما


  

پشت تنهایی من که رسیدی ،

گوشهایت را بگیر !

اینجا سکوت ،

گوش تو را کر میکند

اما !

چشمهایت را باز کن

تا بتوانی لحظه لحظه ی اعدام ثانیه ها را نظاره کنی

هجوم سایه های خیال،

سرابهای بی وقفه ی عشق،

تک بوسه های سرد

و فریادهای عقیم جوانی

منظره ای به تو میدهد

که میتوانی تنهایی مرا به خوبی ترسیم کنی ...!


  
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم
  رفت و آمدی میگذشت ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر
 بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد.پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد . مرد پایشرا روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است.به طرف پسرک رفت و او راسرزنش کرد. پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند پسرک گفت:”اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم برای اینکه شما را متوقف کنم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم" مرد بسیار متاثر شد و از پسر عذر خواهی کرد. برادر پسرک را بلند کرد و روی صندلی نشاند و سوار اتومبیل گرانقیمتش شد و به راهش ادامه داد .در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شماپاره آجر به طرفتان پرتاب کنند! خدادر روح ما زمزمه می کند و با قلب ماحرف می زند.اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به  سمت ما پرتاب کند.

  

مدتها بود که گنجشک با خدا هیچ سخنی نمی گفت ...فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتندو خدا هر بار به فرشتگان می گفت :من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی که دردهایش را در خود نگه می دارد .وسرانجام گنجشک روی شاخه ای از درختان دنیا نشست .فرشتگان چشم به لب هایش دوختند ...گنجشک هیچ نگفت ...و خدا لب به سخن گشود و گفت :با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست گنجشک گفت:لانه کوچکی داشتم آرامگاه خستگی هایم بود  و سر پناه بی کسی ام ! طوفانت آن را از من گرفت ! ...تنها دارایی ام همان لانه محقر بود که آن هم ... !!!و سنگینی بغض راه را بر کلامش بست ...سکوتی در عرش طنین انداز شد ...همه فرشتگان سر به زیر انداختند .خدا گفت : ماری در راه لانه ات بود و تو خواب بودی .به باد گفتم تا لانه ات را واژگون کند . آنگاه تو از کمین مار پر گشودی .گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود .خدا گفت : و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و توندانسته به دشمنی ام برخاستی ... !!! اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود .ناگاه چیزی در درونش فروریخت.های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد ...


  

واسه رسیدن به هدف

مهم نیست که اونا چه حسی دارن یا اصلا واسه چی واسه تو هرکاری میکنن

مهم اینه که میشه ازشون استفاده کرد تا رسید به اون جایی که دلت میخواد

مهم نیست که این وسط دل چند نفر میشکنه

یا احساس چند نفر به لجن کشیده میشه

 یا غرور چند نفر زیر پاهات له میشه

مهم اینه که میشه با یه حرف قشنگ

یا یه لبخند راحت به هدفت برسی

مهم نیست این وسط پاهات رو روی شونه های کی میزاری

یا اینکه پاهای چند نفر باهات همراه میشه و بعد تو اونا رو قلم میکنی

مهم اینه که تو به هدفت میرسی

خوب حالا رسیدی به اون قله ای که میخواستی

حالا به زیر پات نگاه کن به پایین به دامنه اون قله ای که روش ایستادی

چند نفر اون پایین هستند اونا میرن از همون راهی که اومده بودن

بعضی ها با چشم گریون بعضی ها با دل شکسته

بعضی ها با شونه های خمیده بعضی ها هم با پاهای قلم شده

و حالا تو تنهایی با همه خواسته هات و دارایی هات


  
+ سلام ما بعد از مدتی بروز شدیم






طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ