سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
در قلمرو سکوت
خنده بر لب میزنم تا کس نداند راز من....ورنه این دنیا که ما دیدیم خندیدن نداشت
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 7
کل بازدید : 191258
کل یادداشتها ها : 79
خبر مایه

موسیقی


1 2 >

 

 

         دفتر عشق که بسته شد

من اگه کسی رو داشتم دیگه دربه در نبودم

 

با غم و غربت و اندوه دیگه همسفر نبودم

 

اگه زخم نخورده بودم تو رو باور نمیکردم

 

توی این حصار غربت با غمت سر نمیکردم!!!

 

دفتر عشق که بسته شد

دیدم منم تموم شـــــــــــــــــدم

خونم حلال ولـــــــــــــــــــــی بدون

به پایان تو حروم شـــــــــــــــــــــــــــدم

اونی که عاشق شده بـــــــــــــــــــــــــــــود

بد جوری تو کار تومونـــــــــــــــــــــــــــــد

برای فاتحه بهــــــــــــــــــــــــــــــــــــت

حالا باید فاتحه خونــــــــــــــــــــــــــــد

تموم وسعت دلــــــــــــــــــــــــــــــو

به نام تو سنـــــــــــــــــــــــــد زدم

غرور لعنتی می گفــــــــــــــــت

بازی عشقو بلـــــــــــــــدم

از تو گله نمی کنــــــــم

از دست قلبم شاکیـــــــــم

چرا گذاشتم از خــــــــــــــودم

چراغ ره تاریــــــــــــــــــــــــــــم

دوست ندارم چشمای مـــــــــــــــــن

فردا به آفتـــــــــــــــــــــــــــــاب وا بشه

چه خوب میشـــــــــــــــــــــــــــــــه تصمیم تو

آخر ماجـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرا بشه

دست و دلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت نلرزه

بزن تــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر خلاص رو

از اون که عاشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــقت بود

بشنو این التــــــــــــــــــــــــــــماس و!!!

 

 

از تو مهربان تر کیست که دردهایم را با او در میان بگذارم و زخمهای دلم را پیشرویش بشمارم .
از تو آیینه تر کیست که هزار توی روحم را به من نشان دهد بی آنکه سرزنشم کند 
خوبا !
مرا به خاطر همه نامه هایی که برایت ننوشتم   ببخش
مرا به خاطر همه آوازهایی که برای تو نخواندم   ببخش
مرا به خاطر پنهان کردن حرفهای دلم که به تو نگفته ام  ببخش
بهترینا !
صدایم را ببخش ؛ لبهایم را ببخش ؛ اشکهایم را ببخش 
از تو راز نگهدار تر کیست ؛ که سر گذشت دستهایم را برایش بنویسم
و از فاصله ها گله کنم ؛ از تو آیینه تر کیست که قامت بر قامتش بایستم و احوال دلم را بپرسم ؟؟؟؟؟

 

درون کوچهً قلبم، چه غمگینانه می پیچد صدای تو که می گفتی ، به جز تودل نمی بندم!!!   

               

به وبلاگ دومم سری بزن عاشق مولا


http://tofanezard.blogfa.com


  

به دادمون برس یا حسین

 

سال­هاست که می­نالیم.

نالیدن بس است می­خواهم فریاد بکشم،

 اگر نتوانستم سکوت می

کنم. خاموش ماندن بهتر از نالیدن است.

تو رو به جون مادرت زهرا خلاصم کن یا حسین

 

موندم سر دو راهی تو خورشیدی یا ماهی 

از بس بزرگ و پاکی دریا پیشت حبابه

از وقتی تو می تابی مهتاب شبا تو خوابه

جواب این سوال و هیچکی هنوز بلد نیست

یه عمره می پرسمو همیشه بی جوابه

موندم سر دو راهی تو خورشیدی یا ماهی 

از بس بزرگه اسمت قلب آدم میلرزه

بهار به خاطر تو تازه و پاک و سبزه

واسه نگاه نازت نمیشه قیمت گذاشت

نمیشه عشق تو رو به پای قسمت گذاشت

معجزه میکنی تو با دستای طلایی

جات توی آسمونه عین پرنده هایی

صدای مهربونت تو لحظه هام میپیچه

همون صدای زیبا شبا میشه لالایی

سر میزارم رو شونت خسته مثه پرنده

اما لیاقت دارم لایقم و برنده؟

اگه نباشی دنیا پوچه و سرد و خالی

من میمونم یا حسین با درد گلای خشک قالی

بهشت اگه رد نشی تو از کنار باغاش

تا چشم به هم نزاشته عین جهنم میشه

موندم سر دو راهی از بس زلاله قلبم

میشکنه مثه چینی موندم میون یه مشت آدمای زمینی

حساب خوبی تو از همه دنیا جداس

یه قهرمان مثه تو فقط توی قصه هاست

از خشم موج دریا چرا باید بترسم

وقتی تو کشتی من دستای تو ناخداست

هرچی که مینویسم پیش تو کم می یارم

به خاطرت میمیرم به خاطرت میبارم

به جز یه صندوقچه که اینجا بهش مگن قلب

برای هدیه دادن چیز دیگه ندارم

 موندم سر دو راهی تو خورشیدی یا ماهی 

 

              

ما اگر سرا پا  زرد و پژمرده ایم

ولی دل به پائیز نسپرده ایم

 چو گلدان خالی لب پنجره

پر از خاطرات ترک خورده ایم

 اگر داغ دل بود ، ما دیده ایم

اگر خون دل بود ما خورده ایم

 اگر داغ شرط است ، آورده ایم

 اگر دل دلیل است ، آورده ایم

 اگر دشنه دشمنان ، گردنیم

اگر خنجر دوستان ، گرده ایم

 گواهی بخواهید ، اینک گواه

همی زخم هایی که نشمرده ایم

 دلی سربلند و سری ، سر به زیر

 از این دست عمری به سر برده ایم

 

 

 

به وبلاگ دومم سری بزن عاشق مولا 

      
http://tofanezard.blogfa.com 

 


  

 

 

 در سکوتی دلگیر مانده ام بین تو و خودم...

فاصله ای به انداز? هزار سال نوری بین خودم و تو می بینم...

تو گذشتی از من!!!!

غافل از نگاهم و غافل از یادم...

پشیمانم از گشودن دریچه ای به سوی تو!

نمی دانم!

به گمانم دریچ? نگاهت را باید بست...

بست تا زندگی را خوب دید ونوای باران را شنید...

کسی آن سوی سرزمین خواب من ، موسیقی باران را زمزمه می کند...

و به گمانم هراس های عاشقی من نیز از همان روز شروع شد!

از همان خواب و همان باران...

سرزمین خواب من آن سوی سرزمین واقعی و تنگ توست!

سرزمین تو فقط درد و اندوه است...

سرزمینی دور از رویا...

سرزمینی زرد و قرمز...

امّا سرزمین من آن سوی تو!

آن سوی دریچ? نگاه توست!

کافی است نگاهی کنی به ستاره ای که

آن گوش? آسمان به تو چشمک می زند

و تو را مشتاق است...

آن وقت تو می مانی و ستاره...

تو می مانی و نوای باران...

تو می مانی و شاید من...

فقط کافی است نگاهت را کمی سبز کنی

آن وقت سرزمین بی رنگیت

رنگی می گیرد آن چنان خیال انگیز

که خیال های مرا هم غرق در خود می کند...

امّا حالا تا آن روز من مانده ام و

خیال های هراس انگیز دوری از تو...

دوری از تو و نگاه مبهمت...

اشتباه کردی نخواستی این ماندنم را

می فهمی یک زمان

امّا دیر است

می دانم

می دانم

می دانم

آه ...می دانم

کاش تو هم کمی می دانستی

 

 

به وبلاگ دومم سری بزن با وفا

                         http://tofanezard.blogfa.com

                                        


  
                   

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

هنوزم در پی اونم که میشه عاشقش باشم

 

مثل دریای من باشه منم چون قایقش باشم

 

هنوزم در پی اونم که عمری مرحمم باشه

 

شریک خنده وشادی رفیق ماتمم باشه

 

خدایا عشق من پاکه اگرچه عشقی از خاکه

 

منم اون عاشق خاکی که از عشق تو دلچاکه

 

میگن جوینده یابندست ولی پاهای من خستست

 

من حتی با همین پاها میرم تا حدی که جا هست

 

هنوزم در پی اونم که اشکا مو روی گونم

 

با اون دستای پر مهرش کنه پاک و بگه جونم

 

بگه جونم نکن گریه منم اینجام بذار دستاتو تو دستام

 

تو احساس من و میخوای منم ای گل تو رو میخوام

 

                                                        

 

 

                                         به این آدرس حتما سر بزنید وبلاگ خودمه

                                        http://tofanezard.blogfa.com

 


  

                 به نام خداوند جان آفرین

 

 

در قلمرو سکوت

از همان ابتدای تولد با جنجال و هیاهوی مداومی روبروئیم که حواس ما را بی وقفه عرصه تاخت وتاز و هجوم خود می کند .

حتا در خواب نیز از حملات این هیاهو در امان نیستیم.

این قیل وقال چنان پیله هزار تویی پیرامون ما می تند که حس شنوایی ما را از کار

می اندازد و حتا آنگاه که حرکتی نداریم همچنان صدای این قیل و قال است که میشنویم ونه سکوت.

هم به هنگام خوشبختی و هم در اضطراب و افسردگی در جستجوی آرامش و صلح هستیم اما برای رسیدن به چنین صلحی دست به دامان فعالیت تب آلود ذهن می شویم که تلاشی عبٍ و بیهوده است

درجه رشد در 400 سال اخیر موجب تکامل جهش وار بشیریت شده است. انسان در خلق لذایذ و ارضای حواس خود استادانه پیش رفته است ولی از آنجا که این لذایذ ساختگی و مصنوع دست انسانند ناپایدارند و کاذب.  ما حواس خود را به ضیافتی از اسباب بازیهای  نو  صحنه های بدیع و لذت های تازه فرا می خوانیم ولی بندرت با لحظه ای حقیقی و صلح آمیز روبروئیم.

از این رو یکی از ارزشمندترین چیزهایی که در جستجوی یافتن آن هستیم آرامش و در نهایت سکوت است.

روند بودن در قلمرو سکوت  ما را سوی سکوت درون رهنمون خواهد شد. این روندی است که به دوران باستان باز می گردد. این چنین صلحی وابسته به شرایط یا وضعیت برونی نیست.

 مردان بزرگ این صلح را حتا در کوران جنگ یا فته اند و حتا در غل و زنجیر توانسته اند به وجد و سرور برسند

اگر سکوت را به گونه ای به مناسب به کار گیریم به ابزاری نیرومند دست یافته ایم.

این آموزه ها به مذهب خاصی گرایش ندارند اصولی هستند که جهان انها  را      پذیرفته اند و کم و بیش تمامی ادیان الهی به آن عمل کرده اند

از دهلیز سکوت است که هستی درونی خود را می یابی.

 رابطه سکوت نسبت به ذهن همانند رابطه نیلوفر آبی با آفتاب است .

راست بدان گونه نیلوفر آبی در بر ابر آفتاب از هم میشکفد ذهن در قلمرو سکوت حجاب

بر می گیرد  تا دانشی را که ما به سوی خردمندی رهنمون است در خود بپذیرد.

 

we cannot place ourselves directly in God,S presence without imposing
upon ourselves interior and exterior silence.
that is why we must accustom ourseves to stillness of the eyes of the tongue.

                      starting with silence mother teresa

نمی توانیم بلا و اسطه در حضور خداوند قرار بگیریم مگر آن که سکوت درون وبرون

هر دو را بر خود تحمیل کنیم به همین دلیل است که بایستی خود را با آرامش روح  چشمان و زبان اخت گردانیم

آغاز با سکوت . مادر ترزا

 

Featured Images

به ادرس زیر حتما سر بزنید

http://tofanezard.blogfa.com

 


  

                            به نام خدا

 

 

 

پیش فرض هوس های مورچه ای

 

یک مورچه در پی جمع کردن دانه های جو از راهی می گذشت و نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد ولی کندو بر بالای سنگی قرار داشت و هر چه سعی کرد از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد. دست و پایش لیز می خورد و می افتاد.
هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد:«ای مردم، من عسل می خواهم، اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا به کندوی عسل برساند یک «جور» به او پاداش می دهم.»
یک مورچه بالدار در هوا پرواز می کرد. صدای مورچه را شنید و به او گفت:«نبادا بروی ها... کندو خیلی خطر دارد!»
مورچه گفت:«بی خیالش باش، من می دانم که چه باید کرد.»
بالدار گفت:«آنجا نیش زنبور است.»
مورچه گفت:«من از زنبور نمی ترسم، من عسل می خواهم.»
بالدار گفت:«عسل چسبناک است، دست و پایت گیر می کند.»
مورچه گفت:«اگر دست و پاگیر می کرد هیچ کس عسل نمی خورد.»
بالدار گفت:«خودت می دانی، ولی بیا و از من بشنو و از این هوس دست بردار، من بالدارم، سالدارم و تجربه دارم، به کندو رفتن برایت گران تمام می شود و ممکن است خودت را به دردسر بیندازی.»
مورچه گفت:«اگر می توانی مزدت را بگیر و مرا برسان، اگر هم نمی توانی جوش زیادی نزن. من بزرگتر لازم ندارم و از کسی که نصیحت می کند خوشم نمی آید.»
بالدار گفت:«ممکن است کسی پیدا شود و ترا برساند ولی من صلاح نمی دانم و در کاری که عاقبتش خوب نیست کمک نمی کنم.»
مورچه گفت:«پس بیهوده خودت را خسته نکن. من امروز به هر قیمتی شده به کندو خواهم رفت.»
بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشید:«یک جوانمرد می خواهم که مرا به کندو برساند و یک جو پاداش بگیرد.»
مگسی سر رسید و گفت:«بیچاره مورچه، عسل می خواهی و حق داری، من تو را به آرزویت می رسانم.»
مورچه گفت:«بارک الله، خدا عمرت بدهد. تو را می گویند «حیوان خیرخواه!»
مگس مورچه را از زمین بلند کرد و او را دم کندو گذاشت و رفت.
مورچه خیلی خوشحال شد و گفت:«به به، چه سعادتی، چه کندویی، چه بویی، چه عسلی، چه مزه یی، خوشبختی از این بالاتر نمی شود، چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع می کنند و هیچ وقت به کندوی عسل نمی آیند.»
مورچه قدری از اینجا و آنجا عسل را چشید و هی پیش رفت تا رسید به میان حوضچه عسل، و یک وقت دید که دست و پایش به عسل چسبیده و دیگر نمی تواند از جایش حرکت کند.

مور را چون با عسل افتاد کار
-------
دست و پایش در عسل شد استوار

از تپیدن سست شد پیوند او
----------
دست و پا زد، سخت تر شد بند او

هرچه برای نجات خود کوشش کرد نتیجه نداشت. آن وقت فریاد زد:«عجب گیری افتادم، بدبختی از این بدتر نمی شود، ای مردم، مرا نجات بدهید. اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا از این کندو بیرون ببرد دو جو به او پاداش می دهم.»

گر جوی دادم دو جو اکنون دهم
--------
تا از این درماندگی بیرون جهم

مورچه بالدار از سفر برمی گشت، دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت: «نمی خواهم تو را سرزنش کنم اما هوسهای زیادی مایه گرفتاری است. این بار بختت بلند بود که من سر رسیدم ولی بعد از این مواظب باش پیش از گرفتاری نصیحت گوش کنی و از مگس کمک نگیری. مگس همدرد مورچه نیست و نمی تواند دوست خیرخواه او باشد.»
__________________

 


  

                              به نام خدا

__________________

 

                                               

داستان بولداگ- داستان عاطفی

 
--------------------------------------------------------------------------------


پسر این آگهی کوتاه را در روزنامه دید: "توله‌ی بولداگ قهوه‌ای با خال‌های سیاه، هر کدام سه دلار." تقریبا ده دلار از راه نقاشی ساختمان درآمد داشت که هنوز به حساب نگذاشته بود. هیچ وقت توی خانه سگ نداشتند.

وقتی این فکر به سرش زده بود، پدر داشت چرت می‌زد و مادر بریج بازی می‌کرد. پرسیده بود فکر خوبی نیست؟ مادر بی‌اعتنا شانه بالا انداخته و یکی از ورق‌هایش را بازی کرده بود. اطراف خانه قدم زد تا بتواند تصمیم بگیرد؛ و این حس وجودش را پر کرد که بهتر است عجله کند پیش از این‌که کس دیگری توله سگ را بخرد. در خیالش توله سگ متعلق به او بود، فقط مال خودش؛ که البته توله سگ هم این را می‌دانست.

در مورد این‌که یک بولداگ قهوه‌ای چه شکلی است تصوری نداشت، اما می‌دانست باید خشن باشد و محکم پارس کند. از فکر خرج کردن سه دلارش دمغ می‌شد، آن هم وقتی که این همه مشکل مالی داشتند و پدرش دوباره ورشکست شده بود. توی آگهی ذکر نشده بود چند تا توله سگ هست؛ شاید فقط دو یا سه تا که ممکن بود تا حالا فروش رفته باشند

.نشانی در خیابان اسکرمرهورن(?) بود که تا به حال اسمش را نشنیده بود. وقتی تلفن کرد زنی با صدای خشن توضیح داد چه‌طور و با کدام خط به آن‌جا برود. باید از بخش میدوود(?) و از خط هوایی کالور(?) می‌رفت، بعد در خیابان چرچ(4) خط را عوض می‌کرد. همه چیز را یادداشت کرد و برای زن خواند. خوشبختانه توله سگ‌ها هنوز فروش نرفته بودند.

بیشتر از یک ساعت طول می‌کشید تا به خانه‌ی زن برسد، یک‌شنبه بود و قطار هوایی تقریبا خالی؛ و نسیم ملایمی که از پنجره‌های باز قطار می‌وزید خنک تر از پایین خیابان بود. پایین، در قطعه زمین‌های خالی و غیر مسکونی می‌توانست پیرزن‌های ایتالیایی را ببیند؛ موهایشان را با دستمال‌های قرمزِ گلدار بسته بودند، خم می‌شدند و دامن‌شان را از گل قاصدک پر می‌کردند. هم‌کلاس‌های ایتالیایی‌اش می‌گفتند از این گل‌ها برای شراب و سالاد استفاده می‌کنند. یادش آمد یک بار وقتی نزدیک خانه‌شان بیسبال بازی می‌کرد، چند تا از آن‌ها را جوید که مثل اشک شور و تلخ بودند.


قطار چوبی قدیمی تکان می‌خورد و تلق‌تلق‌کنان، به آرامی در آن بعد از ظهرِ داغ حرکت می‌کرد. از بالای ساختمانی گذشت که مردها داشتند جلوی خانه‌ها ماشین می‌شستند؛ انگار که دارند فیل‌های داغ و گرما زده را می‌شویند. غبار مطبوعی در هوا معلق بود

.

محله‌ی اسکرمرهورن برایش عجیب بود، با محله‌ی خودشان در میدوود فرق می‌کرد. نمای سنگ قهوه‌ای خانه‌های این‌جا هیچ شباهتی به خانه‌های چوبی محله‌ی خودشان نداشت که سال‌ها پیش در دهه‌ی بیست ساخته شده بود. پیاده‌ روها قدیمی به نظر می‌رسید، با مربع‌های بزرگ سنگی به جای سیمان و علف‌هایی که از لای درز سنگ‌ها بیرون زده بود. می‌توانست حدس بزند یهودی‌ها این‌جا زندگی نمی‌کنند، شاید به خاطر این‌که محله ساکن و بی‌تحرک بود و کسی بیرون نمی نشست تا آفتاب بگیرد و لذت ببرد.

 

بیشتر پنجره‌ها باز بود و آدم‌ها بی‌هیچ حس و حالی روی آرنج خم می‌شدند و به بیرون زل می‌زدند. گربه‌ها روی پله‌های جلو در لمیده بودند. وقتی قطره‌های عرق از پشتش سرازیر شد، صرفا به خاطر گرما نبود، یادش آمد فقط او بود که سگ می‌خواست؛ پدر و مادرش اصلا نظر نداده بودند، و برادر بزرگش گفته بود:" چند دلارت را برای یک توله سگ خرج می‌کنی؟ چی می‌خواهی بدهی بخورد؟" به استخوان فکر کرد؛ و برادرش که همیشه می‌دانست چی درست و چی غلط است، داد زده بود:" استخوان؟! توله‌سگ که دندان ندارد!" زیر لبی گفته بود:"خب، شاید سوپ."


" سوپ؟! می‌خواهی به یک توله سگ سوپ بدهی؟"
یکهو متوجه شد به خانه‌ی زن رسیده. همان‌جا ایستاد. احساس کرد زیر پایش دارد خالی می‌شود، و انگار همه‌ی ماجرا یک اشتباه است، چیزی مثل خواب، یا دروغی که احمقانه سعی می‌کرد از آن دفاع کند. قلبش تندتند می‌زد . حس کرد دارد سرخ می‌شود. کمی عقب رفت. دم چند تا از پنجره‌ها عده‌ای داشتند به او توی خیابان خالی و خلوت نگاه می‌کردند. چه‌طور می‌توانست برگردد وقتی این همه راه آمده بود؟ حس می‌کرد انگار یک هفته یا یک سال توی راه بوده. و حالا بی‌نتیجه، دست خالی برگردد؟

 

شاید لااقل بتواند اگر زن بهش اجازه بدهد نگاهی به توله‌سگ‌ها بیندازد. در فرهنگ‌نامه دو صفحه پر از عکس سگ پیدا کرده بود؛ بولداگ انگلیسی سفید با پاهای خمیده‌ی جلو و دندان‌هایی که از فک زیرین بیرون زده، سگ تریرِ بوستونی سیاه و سفید، و سگ پیت‌بول پوزه‌دراز؛ اما هیچ عکسی از بولداگ قهوه‌ای نبود. تمام چیزی که از بولداگ قهوه‌ای می‌دانست این بود که سه دلار می‌ارزد. دست‌کم باید نگاهی به توله‌سگش بیندازد. به همین خاطر برگشت و همان طور که زن گفته بود زنگ زیرزمین را زد. صدای زنگ آن‌قدر بلند بود که یکه خورد و هول کرد؛ خواست در برود اما فکر کرد اگر درست همان موقع زن در را باز کند و ببیندش، بیشتر خجالت می‌کشد،

 

بنابراین همان‌جا ایستاد در حالی که صورتش خیس عرق بود.
درِ داخلی زیرِ پلکان باز شد، زنی بیرون آمد و از بین میله‌های آهنی غبارگرفته‌ی درِ بزرگِ بیرونی به او نگاه کرد. لباس ابریشمی بلند و گشادی به رنگ صورتی روشن پوشیده بود، و موهای مشکی بلندش روی شانه‌ها ریخته بود. جرات نکرد مستقیم به صورتش نگاه کند. می‌توانست نگرانی زن را حس کند. خیلی سریع پرسید او بوده که آگهی داده؟ رفتار زن بلافاصله عوض شد و درِ بیرونی را باز کرد. کوتاه‌تر از خودش بود و بوی غریبی می‌داد؛ مثل ترکیبی از بوی شیر و هوای خفه و دم‌کرده. همراهش داخل آپارتمان رفت، آپارتمانی تاریک که مشکل می‌شد چیزی را دید،

 

اما می‌توانست صدای واق واق توله سگ‌ها را بشنود. زن باید داد می‌زد تابتواند بپرسد کجا زندگی می‌کند و چند ساله است. وقتی به او گفت سیزده سال دارد، زن دستش را روی دهانش گذاشت و گفت چه‌قدر بزرگ‌تر از سنش به نظر می‌آید. نمی‌توانست بفهمد چرا این موضوع باعث شد خجالت بکشد، غیر از این که احتمالا زن فکر کرده پانزده ساله است؛ فکری که گاهی بقیه هم در موردش می‌کردند. دنبال زن توی آشپزخانه رفت که پشت آپارتمان قرار داشت. آن‌جا روشن‌تر بود و بالاخره توانست دور و برش را ببیند.

 

در یک جعبه‌ی مقوایی که لبه‌های آن نامنظم بریده شده بود تا ارتفاعش کمتر شود، سه تا توله سگ دید همراه مادرشان که به او نگاه می‌کرد و آرام دمش را تکان می‌داد. به نظرش بولداگ نمی‌آمد، اما جرات نکرد چیزی بگوید. فقط یک سگ قهوه‌ای بود با خال‌های سیاه. توله‌سگ‌ها هم عین مادرشان بودند. از خمیدگی گوش‌های کوچولوی توله‌سگ‌ها خوشش آمد، ولی به زن گفت فقط می‌خواسته آن‌ها را ببیند و هنوز تصمیم نگرفته.

 

واقعا نمی‌دانست می‌خواهد چه‌کار کند. برای این‌که به نظر برسد دارد توله‌سگ‌ها را وارسی می‌کند پرسید می‌تواند یکی از آن‌ها را بردارد. زن گفت همه‌ی آن‌ها خوبند و دست دراز کرد توی جعبه، دو تا از آن‌ها را بیرون آورد، روی کف‌پوش آبی گذاشت. توله‌ها اصلا شبیه بولداگ نبودند. خجالت کشید بگوید واقعا آن‌ها را نمی‌خواهد. زن یکی از توله‌ها را برداشت و گفت:" این‌جا!" و آن را روی زانوی پسر گذاشت

.
قبلا هیچ‌وقت سگی را توی دست نگه نداشته بود، و می‌ترسید که بیفتد، به همین خاطر با دقت بغلش کرد. پوست داغ و نرمی داشت. چشم‌های خاکستری‌اش مثل دکمه‌های ریز بود. عصبانی شد که چرا در فرهنگ‌نامه هیچ عکسی از این نوع سگ نبوده. بولداگ واقعی خشن و خطرناک بود، و این توله‌ها فقط سگ‌های قهوه‌ای بودند. در حالی که توله سگ توی بغلش بود، روی دسته‌ی صندلی که روکش سبز داشت نشست، و هنوز نمی‌دانست باید چه تصمیمی بگیرد. حس کرد زن که کنارش نشسته بود به موهایش دست کشید، ولی مطمئن نبود ، چون موهای زبر و کلفتی داشت.

 

هر چه بیشتر زمان می‌گذشت، تصمیم گرفتن برایش سخت‌تر می‌شد. زن پرسید آب میل دارد که گفت بله؛ زن به طرف شیر آب رفت. از فرصت استفاده کرد، بلند شد و توله‌سگ را سر جایش گذاشت. زن در حالی که لیوانی آب در دست داشت برگشت و همان‌طور که لیوان آب را به پسر می‌داد، لباسش را باز کرد و سینه‌هایش را که مثل بالن‌های نیمه پر بود نشان داد و گفت نمی‌تواند باور کند او فقط سیزده سالش است. جرعه‌های آب را که پایین داد، زن یک‌دفعه سرش را به طرف خود کشید و او را بوسید.

 

در تمام این مدت نتوانسته بود به صورتش نگاه کند، و حالا که می‌خواست، جز انبوهی مو چیزی نمی‌دید. دست زن که پایین‌تر رفت، پشت ران‌هایش مور مور شد؛ مثل وقتی که دستش خورده بود به جداره‌ی فلزی و برقدارِ سرپیچ لامپ که داشت سعی می‌کرد حباب شکسته‌اش را باز کند. یادش نمی‌آمد کی روی فرش دراز کشیدند. تنها گرمای زن یادش بود و سرش که محکم و بی‌وقفه به پایه‌ی کاناپه می‌خورد. رسیده بود نزدیک خیابان چرچ. پیش از سوار شدن به خط هوایی کالور، متوجه شد که زن سه دلارش را نگرفته. حالا جعبه‌ی مقوایی کوچک روی زانویش بود با توله‌سگِ توی آن که مثل بچه زار می‌زد. صدای کشیده شدن پنجه‌های توله‌سگ به دیواره‌ی جعبه پشتش را می‌لرزاند. تازه متوجه‌ی دو سوراخی شد که زن بالای جعبه درست کرده بود، و توله‌سگ بینی‌اش را از آن بیرون می‌آورد


.
وقتی طناب را باز کرد و توله‌سگ با فشار دادن درِ جعبه واق واق‌کنان بیرون پرید، مادرش هول کرد و عقب رفت. بعد در حالی که دست‌هایش را در هوا تکان می‌داد انگار که بخواهد حمله کند، فریاد زد:" چه‌کار دارد می‌کند؟" پسر که دیگر ترسش ریخته بود، سگ را بغل کرد و اجازه داد صورتش را لیس بزند؛ بعد نگاه کرد به مادرش که کمی آرام شده بود. مادر پرسید:" گرسنه است؟" و با دهان نیمه باز همان‌طور ایستاد.

 

پسر توله‌سگ را زمین گذاشت، گفت ممکن است گرسنه باشد، و فکر کرد فقط می‌تواند چیزهای نرم بخورد،‌ هرچند دندان‌هایش به تیزی سوزن بود. مادر مقداری پنیر خامه‌ای آورد و تکه‌ی کوچکی از آن را روی زمین گذاشت. توله‌سگ بینی‌اش را به پنیر مالید، آن را بو کشید و شاشید. مادر داد زد:" خدای من!" سریع تکه روزنامه‌ای روی آن انداخت. وقتی مادرش خم شد تا خیسی کف اتاق را پاک کند، گرمای زن یادش آمد؛ خجالت کشید و سر تکان داد. به یک باره اسم زن یادش آمد- لوسل(5) که وقتی روی فرش دراز کشیده بودند بهش گفته بود. درست موقعی که او داشت لباسش را درمی‌آورد، چشم‌‌های بسته‌اش را نیمه باز کرده و گفته بود:" اسمم لوسل است."

 


  
+ سلام ما بعد از مدتی بروز شدیم






طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ